مطالب

پَروانه ­­­ی غایب


پنج شنبه , 30 شهریور 1402
پَروانه ­­­ی غایب

در اتاق را که باز کردم، دیدم لباس راحتی پوشیده ایستاده کنار تخت مادرش. شک کردم؛ لحظه­ ای­ مکث کرده و سرم را به عقب کشیدم؛ شماره اتاق را نگاه کردم؛ درست بود. « یاالله » گویان وارد اتاق شدم. خوش و بشی کردیم و نیم ساعتی من بودم و حاجی و مادر پیری که روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود. مادری که چین­ های پیشانی و صورتِ گندمگونش، گواهِ رنج روزگار بود و لبانِ خشک جمع شده ­اش، لبیک گویان.  



هم بی­قرار بود، هم مشتاق؛ هم مرید بود و هم پرستار. حاج قاسم را می ­گویم که یک جا بند نمی­شد؛ لحظه ­ای پس از لحظه ­ای دیگر حیرت و شگفتی من دوچندان می­شد. به مادرش دارو می­داد، بعد می­رفت و می ­آمد، غذا دهانش می­گذاشت، آنوقت دستش را بالا می­ آورد و می­ بوسید. گاهی به من نگاهی می ­کرد و چیزی می­گفت و بعد بالای سر مادرش می­رفت، پیشانی ­اش را می ­بوسید و سَرش را نوازش می­ کرد. در همان حال با نگاه عمیق و لحن مهربانش گفت: « مادرم زحمت ما رو خیلی کشیده، وقتی من از بغل مادرم به چادر بسته شده به پشت او منتقل شدم، همونطور که بسته به پشتش بودم، بعضی وقتا از صبح تا ظهر یکسره، کار می ­کرد؛ درو می­ کرد، یا بافه جمع می ­کرد و یا خانه را رفت و روب می ­کرد. گله را شیر می­دوشید و غذا و نان می­ پخت و …. من چه آرامشی داشتم پشت او! همان­جا می­ خوابیدم.» لبخندی به صورتِ آرامَش نشست و نگاهَش دوید سمت مادر و بار دیگر پیشانی بلندش را بوسید.



آن نیم ساعت حاج قاسم ندیدم؛ نه فرمانده­ ای بود و نه فرد تراز اول مملکتی! آنچه من دیدم مادر بود؛ یک مادر که مثل پروانه دور مادرش می ­گشت. قطعا زیبایی­ های پروانه­ ای چون او از شمع وجودِ چنین مادری نشأت گرفته بود. اویی که حالا خود شمع غایب محفل­ هاست.



راوی: مهدی صدفی



منبع: شهیدانه، تهیه شده در مؤسسه فرهنگی رسانه­ای شهیدانه رفسنجان



منبع: خبرگزاری مهر



خدیجه بهرامی­ نیا
۱


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

یک چمدان سوغاتی
پنج شنبه , 30 فروردین 1403

یک چمدان سوغاتی

ننه قاسم
پنج شنبه , 30 فروردین 1403

ننه قاسم

مش حسن
یکشنبه , 26 فروردین 1403

مش حسن

تقویت گروه های مبارز
سه شنبه , 21 آذر 1402

تقویت گروه های مبارز