در اتاق را که باز کردم، دیدم لباس راحتی پوشیده ایستاده کنار تخت مادرش. شک کردم؛ لحظه ای مکث کرده و سرم را به عقب کشیدم؛ شماره اتاق را نگاه کردم؛ درست بود. « یاالله » گویان وارد اتاق شدم. خوش و بشی کردیم و نیم ساعتی من بودم و حاجی و مادر پیری که روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود. مادری که چین های پیشانی و صورتِ گندمگونش، گواهِ رنج روزگار بود و لبانِ خشک جمع شده اش، لبیک گویان.
هم بیقرار بود، هم مشتاق؛ هم مرید بود و هم پرستار. حاج قاسم را می گویم که یک جا بند نمیشد؛ لحظه ای پس از لحظه ای دیگر حیرت و شگفتی من دوچندان میشد. به مادرش دارو میداد، بعد میرفت و می آمد، غذا دهانش میگذاشت، آنوقت دستش را بالا می آورد و می بوسید. گاهی به من نگاهی می کرد و چیزی میگفت و بعد بالای سر مادرش میرفت، پیشانی اش را می بوسید و سَرش را نوازش می کرد. در همان حال با نگاه عمیق و لحن مهربانش گفت: « مادرم زحمت ما رو خیلی کشیده، وقتی من از بغل مادرم به چادر بسته شده به پشت او منتقل شدم، همونطور که بسته به پشتش بودم، بعضی وقتا از صبح تا ظهر یکسره، کار می کرد؛ درو می کرد، یا بافه جمع می کرد و یا خانه را رفت و روب می کرد. گله را شیر میدوشید و غذا و نان می پخت و …. من چه آرامشی داشتم پشت او! همانجا می خوابیدم.» لبخندی به صورتِ آرامَش نشست و نگاهَش دوید سمت مادر و بار دیگر پیشانی بلندش را بوسید.
آن نیم ساعت حاج قاسم ندیدم؛ نه فرمانده ای بود و نه فرد تراز اول مملکتی! آنچه من دیدم مادر بود؛ یک مادر که مثل پروانه دور مادرش می گشت. قطعا زیبایی های پروانه ای چون او از شمع وجودِ چنین مادری نشأت گرفته بود. اویی که حالا خود شمع غایب محفل هاست.
راوی: مهدی صدفی
منبع: شهیدانه، تهیه شده در مؤسسه فرهنگی رسانهای شهیدانه رفسنجان
منبع: خبرگزاری مهر
خدیجه بهرامی نیا
۱
نظر
ارسال نظر برای این مطلب