مادرم از صبح تب کرده بود. هرچه مسکن به خوردش دادم و پارچه خیس روی پیشانی پر چروکش نشاندم؛ افاقه نکرد. چند بار قصد کردم مادر را ببرم شهر بلکه دکتر ویزیتش کند. ولی مسیر خاکی روستا تا شهر برای دو زن تنها خطرناک بود. ماهم که ماشین نداشتیم. ایستادم کنار پنجره. نگاه کردم به دانههای درشت برف که هر کدام قدر یک دانه گردو میشد. حیاط یک دست سفید و پوشیده از برف شده بود توی فکر و خیال بودم که در خانه را زدند.
برادرم بود. سرباز بود و خانه آمدنش آن طور بیخبر عجیب بود. سلام کرد و آمد توی خانه. همان جا دم در جوراب های خیسش را دراورد و از برف جمع شده جلوی روستا گفت.
بعد از احوالپرسی من و مادرم با صدای بلند به عکس حاج قاسم که روی طاقچه و کنار قرآن بود، سلامی داد و رفت سراغ کمد لباسهایش.
سراغ کت شلوار مشکیاش را گرفت. آنقدر عجله داشت که نمیشد باهاش حرف زد. گفت عروسی دوستش، حامد است و با مکافات مرخصی بیست و چهار ساعته گرفته. همان طور که برایش دنبال کفشهای چرمیاش میگشتم گفتم:
«حال مامان از صبح تا حالا خرابه. باید ببریمش دکتر. میترسم شبی نصفه شبی حالش بهم بخوره.»
سرش را از کمد لباسش کشید بیرون وگفت.
«ملیحه! داروهاشو بهش بده خوب میشه. قبلا هم شده بود که تب کنه چند ساعت. میدونی تو این برف چقد طول میکشه تا شهر و بیمارستان بخوایم بریم؟»
کفش را گذاشتم روی پلاستیک کنار در. گفتم.«داروهاشو دادم.تبش قطع نمیشه.»
کلافه شده بود. میدانستم حامد دوست قدیمیاش است. خودش به حرف آمد.
« بابا عروسی حامده. تا شهر بریم و برگردیم که دیگه عروسی تموم شده. من التماس صد نفر کردم تا یه مرخصی رو گرفتم. این همه راه کوبیدم اومدم واسه عروسی حامد. اصلا به مشتی صابر میگم تو و مامان برسونه تا شهر.بعدم که کارتون پیش دکتر تموم شد خودش شمارو برگردونه.»
«آخه داداش گلم! مشتی صابر که نمیتونه دست مامان بگیره و جابهجاش کنه. اون بنده خدا خودش دولا دولا راه میره.» واکس را برایش گذاشتم کنار کفشش و گفتم.
« باشه ولی همون حاج قاسم که از در خونه اومدی تو بهش سلام کردی؛ هر وقت میرفته کرمان اول به پدر و مادرشون سر میزدن. میگن پدرشون رو حمام میکردن و بعد لباسهای پدرشون رو با دست میشستن. هر دفعه کف پای پدرشون رو میبوسیدن. توی خاطراتشون از حسرت این گفتن که چرا فقط یک بار توفیق پیدا کردن کف پای مادرشون رو قبل از مرگ ببوسن. حواست هست؟ می گفتن توفیق بوسیدن پای مادر...گفته بودن همه دلخوشی که توی دنیا دارن پدرشونه. مادرشون هم که زنده بودن با ایشون همین طور رفتار میکردن.حالا باز هر طور که خودت صلاح میدونی.»
رفتم کنار مادرم. بیدارش کردم و لباسهای گرمش را از کشو لباسش بیرون کشیدم. با احتیاط لباسها را روی هم تنش کردم. چند دقیقهای گذشت که دیدم برادرم لباس گرم پوشیده و ایستاده جلوی در اتاق مادر؛گفت.
« تو حیاط منتظرتونم. دفترچه بیمهام بردار یادت نره.»
به صورت تبدار مادرم لبخند زدم. به حاج قاسم فکر کردم. این مرد حتی وقتی بین ما نیست هم برکت دارد برای زندگیها...
نویسنده : مریم فولادزاده
برادرم بود. سرباز بود و خانه آمدنش آن طور بیخبر عجیب بود. سلام کرد و آمد توی خانه. همان جا دم در جوراب های خیسش را دراورد و از برف جمع شده جلوی روستا گفت.
بعد از احوالپرسی من و مادرم با صدای بلند به عکس حاج قاسم که روی طاقچه و کنار قرآن بود، سلامی داد و رفت سراغ کمد لباسهایش.
سراغ کت شلوار مشکیاش را گرفت. آنقدر عجله داشت که نمیشد باهاش حرف زد. گفت عروسی دوستش، حامد است و با مکافات مرخصی بیست و چهار ساعته گرفته. همان طور که برایش دنبال کفشهای چرمیاش میگشتم گفتم:
«حال مامان از صبح تا حالا خرابه. باید ببریمش دکتر. میترسم شبی نصفه شبی حالش بهم بخوره.»
سرش را از کمد لباسش کشید بیرون وگفت.
«ملیحه! داروهاشو بهش بده خوب میشه. قبلا هم شده بود که تب کنه چند ساعت. میدونی تو این برف چقد طول میکشه تا شهر و بیمارستان بخوایم بریم؟»
کفش را گذاشتم روی پلاستیک کنار در. گفتم.«داروهاشو دادم.تبش قطع نمیشه.»
کلافه شده بود. میدانستم حامد دوست قدیمیاش است. خودش به حرف آمد.
« بابا عروسی حامده. تا شهر بریم و برگردیم که دیگه عروسی تموم شده. من التماس صد نفر کردم تا یه مرخصی رو گرفتم. این همه راه کوبیدم اومدم واسه عروسی حامد. اصلا به مشتی صابر میگم تو و مامان برسونه تا شهر.بعدم که کارتون پیش دکتر تموم شد خودش شمارو برگردونه.»
«آخه داداش گلم! مشتی صابر که نمیتونه دست مامان بگیره و جابهجاش کنه. اون بنده خدا خودش دولا دولا راه میره.» واکس را برایش گذاشتم کنار کفشش و گفتم.
« باشه ولی همون حاج قاسم که از در خونه اومدی تو بهش سلام کردی؛ هر وقت میرفته کرمان اول به پدر و مادرشون سر میزدن. میگن پدرشون رو حمام میکردن و بعد لباسهای پدرشون رو با دست میشستن. هر دفعه کف پای پدرشون رو میبوسیدن. توی خاطراتشون از حسرت این گفتن که چرا فقط یک بار توفیق پیدا کردن کف پای مادرشون رو قبل از مرگ ببوسن. حواست هست؟ می گفتن توفیق بوسیدن پای مادر...گفته بودن همه دلخوشی که توی دنیا دارن پدرشونه. مادرشون هم که زنده بودن با ایشون همین طور رفتار میکردن.حالا باز هر طور که خودت صلاح میدونی.»
رفتم کنار مادرم. بیدارش کردم و لباسهای گرمش را از کشو لباسش بیرون کشیدم. با احتیاط لباسها را روی هم تنش کردم. چند دقیقهای گذشت که دیدم برادرم لباس گرم پوشیده و ایستاده جلوی در اتاق مادر؛گفت.
« تو حیاط منتظرتونم. دفترچه بیمهام بردار یادت نره.»
به صورت تبدار مادرم لبخند زدم. به حاج قاسم فکر کردم. این مرد حتی وقتی بین ما نیست هم برکت دارد برای زندگیها...
نویسنده : مریم فولادزاده
نظر
ارسال نظر برای این مطلب