قاسم خوشحال بود. او توانسته بود در شهر کاری پیدا کند تا قرض پدرش به کدخدای ده را بدهد. صبح که بیدار میشد از اتاق کوچکش در طبقه اول بیرون میآمد و راهروهای هتل را طی میکشید و در شیشهای را با لنگی برق میانداخت. ظرفهای شسته شده آشپرخانه را مرتب میچید و منتظر میماند تا یوسفی سرآشپز آشپرخانه برسد. با پولی که جمع کرده بود یک آبمیوهگیری خریده بود و در پیادهرو، میوه آب میگرفت و میفروخت. هر شب به لحظهای فکر میکرد که دستمزدش را به پدر برساند و لبخندی روی صورت آفتابسوختهاش بنشیند.
تاجعلی لیوان آب هویج را سر کشید و گفت: «هفته دیگه میخوام برم ده. کاری نداری؟» قاسم یاد پولهایی که زیر تخت پنهان کرده بود افتاد و گفت: «اگر تا اون روز قرض پدم رو جور کرده باشم میدم تا بهشون برسونی. زحمتی نیست؟» تاجعلی دستهای روغنی و سیاهش را با پارچهای که در دستش بود پاک کرد و گفت: «روی سر میذارم. به چشم. من زودتر برم که اوسام منتظره روغن ماشین مشتری رو عوض کنم.»
شب که شد قاسم ساکش را از زیر تخت بیرون آورد. زیپ توی ساک را باز کرد و پولهایش را بیرون آورد. همه دو تومانی بود و تعدادی هم دو ریالی و پنج ریالی. سرجمع شد 1250 تومان. از خوشحالی گریهاش گرفته بود. 350 تومان از قرض پدرش هم بیشتر بود. روی تختش دراز کشید و مهرههای کمرش از درد تیر کشید. دردی که دوست داشت و احساس میکرد قله دستنیافتنی آرزویش را فتح کرده و موفق شده.
یک هفته بعد پول به دست پدر رسیده بود و چند ماه گذشته بود. قاسم دلتنگ خانوادهاش بود و تصمیم گرفت با تاجعلی سری به ده بزند. دیگر آن نوجوان ضعیف و لاغر نبود. نشاط جوانی سراغش آمده بود و اهل ورزش شده بود. کت و شلواری کرمرنگ خرید و یک چمدان سوغاتی برای پدر و مادر و برادر و خواهرهایش. به گاراژ اتوتاج کرمان رفت و با ماشین آقای مهدی پور به سمت ده حرکت کرد.
برف باریده بود و همه جا سفید شده بود. چشم و دل قاسم مثل برفها زیر نور آفتاب میدرخشید و صبر نداشت که زودتر به خانه برسد. یاد سال پیش افتاد که برف تا زیر شکم گوسفندها رسیده بود و او بدون هیچ ترسی از گرگها به جنگل بادامهای کوهی میرفت. دلش برای دستپخت مادرش تنگ شده بود و اتاقهای خانه را به یاد میآورد. به دوستانش فکر میکرد که هنوز آفتاب نزده در کوچهها میدویدند و بازی میکردند. به کرههایی که حالا حتما بزرگ شدهاند و شاید هم خودشان مادر شدهاند.
نزدیک بزنجان، روستای قبل از ده ماشین خراب شد. قاسم و تاجعلی پیاده شدند و ساک به دست در جاده راه افتادند. از دور صدای ماشینی شنیدند. خوشحال شدند و با دیدن جیپ پهلوان به طرفش دویدند. نزدیکیهای غروب به ده رسیدند. همه بچهها آمده بودند استقبال. مادر قاسم جوجه خروسی کشت و شام خوشمزهای آماده کرد. آخر شب قاسم کنار پدر نشست و چمدان را باز کرد و سوغاتیهای همه را داد. آنها به قاسم نگاه میکردند و از شهر و کارش میپرسیدند. قاسم دانه دانه جواب میداد و از اینکه پدرش میخندید خوشحال بود.
نویسنده : رقیه بابایی
تاجعلی لیوان آب هویج را سر کشید و گفت: «هفته دیگه میخوام برم ده. کاری نداری؟» قاسم یاد پولهایی که زیر تخت پنهان کرده بود افتاد و گفت: «اگر تا اون روز قرض پدم رو جور کرده باشم میدم تا بهشون برسونی. زحمتی نیست؟» تاجعلی دستهای روغنی و سیاهش را با پارچهای که در دستش بود پاک کرد و گفت: «روی سر میذارم. به چشم. من زودتر برم که اوسام منتظره روغن ماشین مشتری رو عوض کنم.»
شب که شد قاسم ساکش را از زیر تخت بیرون آورد. زیپ توی ساک را باز کرد و پولهایش را بیرون آورد. همه دو تومانی بود و تعدادی هم دو ریالی و پنج ریالی. سرجمع شد 1250 تومان. از خوشحالی گریهاش گرفته بود. 350 تومان از قرض پدرش هم بیشتر بود. روی تختش دراز کشید و مهرههای کمرش از درد تیر کشید. دردی که دوست داشت و احساس میکرد قله دستنیافتنی آرزویش را فتح کرده و موفق شده.
یک هفته بعد پول به دست پدر رسیده بود و چند ماه گذشته بود. قاسم دلتنگ خانوادهاش بود و تصمیم گرفت با تاجعلی سری به ده بزند. دیگر آن نوجوان ضعیف و لاغر نبود. نشاط جوانی سراغش آمده بود و اهل ورزش شده بود. کت و شلواری کرمرنگ خرید و یک چمدان سوغاتی برای پدر و مادر و برادر و خواهرهایش. به گاراژ اتوتاج کرمان رفت و با ماشین آقای مهدی پور به سمت ده حرکت کرد.
برف باریده بود و همه جا سفید شده بود. چشم و دل قاسم مثل برفها زیر نور آفتاب میدرخشید و صبر نداشت که زودتر به خانه برسد. یاد سال پیش افتاد که برف تا زیر شکم گوسفندها رسیده بود و او بدون هیچ ترسی از گرگها به جنگل بادامهای کوهی میرفت. دلش برای دستپخت مادرش تنگ شده بود و اتاقهای خانه را به یاد میآورد. به دوستانش فکر میکرد که هنوز آفتاب نزده در کوچهها میدویدند و بازی میکردند. به کرههایی که حالا حتما بزرگ شدهاند و شاید هم خودشان مادر شدهاند.
نزدیک بزنجان، روستای قبل از ده ماشین خراب شد. قاسم و تاجعلی پیاده شدند و ساک به دست در جاده راه افتادند. از دور صدای ماشینی شنیدند. خوشحال شدند و با دیدن جیپ پهلوان به طرفش دویدند. نزدیکیهای غروب به ده رسیدند. همه بچهها آمده بودند استقبال. مادر قاسم جوجه خروسی کشت و شام خوشمزهای آماده کرد. آخر شب قاسم کنار پدر نشست و چمدان را باز کرد و سوغاتیهای همه را داد. آنها به قاسم نگاه میکردند و از شهر و کارش میپرسیدند. قاسم دانه دانه جواب میداد و از اینکه پدرش میخندید خوشحال بود.
نویسنده : رقیه بابایی
نظر
ارسال نظر برای این مطلب