مطالب

ننه قاسم


پنج شنبه , 30 فروردین 1403
ننه قاسم
ننه ۱۴ ساله بود که عروس خانه پدر شد. دارایی پدر از زندگی کم بود، اما برای ننه مال و ثروت اهمیت نداشت. زندگی در «قنات ملک» روستای رابر کرمان، سختی‌های زیادی داشت و ننه همه این‌ها را از کودکی لمس کرده بود.
وقتی چهارمین فرزندش را به دنیا آورد، هرگز فکر نمی‌کرد که روزی نام پسرش قاسم، سر زبان همه دنیا بیفتد و جهان را تکان داد.
اما حتماً آن تربیت خاص و توجه‌‌اش، قاسم و همه بچه‌های دیگرش را محکم و مقاوم می‌کرد و به آن‌ها برای سخت‌ترین روزهای زندگی آمادگی می‌داد. از همان روزی که قاسم سرخچه گرفت و ننه او را به کمر بست و برای رساندنش به دکتر، قدم در برف‌های تا زانو بالا آمده گذاشت، خانواده‌اش فهمیدند زنده ماندن قاسم که شبیه معجزه بود، حکمتی دارد. قاسم باید می‌ماند و معجزه قرن می‌شد.
علاقه ننه به قاسم و علاقه قاسم به ننه آن‌قدری بود که قاسم به جای دوسال، سه سال از شیره جان مادر خورد و بعد هم از بغل پرمهر او، به چادر بسته شده روی کمرش منتقل شد. ننه ساعت‌های زیادی در زمین و خانه کار می‌کرد، گندم درو می کرد یا بافه جمع می کرد و یا خانه را رفت و روب می کرد و یا شیر گله را می‌دوشید و غذا و نان می‌پخت و قاسم پشت او، آرام‌ترین و شیرین‌ترین لحظه‌ها را می‌گذراند. هبچ‌کاری نمی‌توانست لحظه‌ای آن حس دلبستگی و نیاز قاسم به مادر را کمرنگ کند. قاسم از محبت مادر سیراب بود و همه نیازهای عاطفی کودکی‌‌اش تأمین می‌شد. همین زمینه، او را در آینده پناهگاه امنی برای مظلومان جهان می‌کرد.
بزرگتر که شد، با پای برهنه یا با کفش‌های لاستیکی که ننه از پیله‌ورهای دوره گرد با دادن مقداری کُرک یا پشم خریده بود، دنبال او راه می‌افتاد. در روز چند بار زمین می‌خورد یا خار در پاها و دست‌هایش فرومی‌رفت و خون از سرپنجه‌های پایش می‌چکید. ننه آرام آرام، با سوزن خیاطی، خارها را از پای قاسم درمی‌آورد و محل زخم‌ها را مرهم می‌گذاشت.
از همان‌ کودکی ساده‌زیستی را به قاسم یاد داده بود. زندگی تلاش و زحمت می‌خواست و خوردن و خوابیدن در حاشیه آن قرار داشت.
همه اهالی روستا در فروردین بعد از سیزده، به سمت ارتفاعات تنگل کوچ می‌کردند. ننه پَلاس (سیاه چادر عشایری) را لب جوی آب می‌زد و جُغ‌ها (حصاری که با نی می‌ساختند و دور چادر می‌زدند.) را می‌کشید. بزها در آن فصل شیر کمی داشتند و زن‌های فامیل باهم قرار می گذاشتند که هر روز تمام شیرها نوبت یکی باشد. بچه‌ها گاهی هنگام ظهر از ننه ماست می‌خواستند، اما او می‌گفت: « نه ننه! امروز شیرها نوبت خاله و ایران، زن مش عزیزه!»
با همان رفتار، قاسم معنی عدالت را می‌فهمید و تلاش و زحمت برای به دست آوردن لقمه نانی برای خوردن را یاد می‌گرفت، انگار هرچه که برای معرفت در مسیر خداپرستی لازم داشت، با بسنده کردن به همان حداقل‌های زندگی به دست می‌آمد.
در همسایگی‌شان خانه‌ای بود که آه در بساط نداشت. ننه که نان می‌پخت، بچه‌های آن خانه می‌ایستادند به تماشا. ننه دل نداشت تماشای آن‌ها را بی‌جواب بگذارد، همیشه چند دسته نان به آن‌ها می‌داد.
یکبار زن پنجاه ساله‌ای را که بیماری سِل داشت و همه او را رها کرده بودند، پدر به کول گرفت و به خانه آورد. ننه چهار سال از او مراقبت کرد تا اینکه از دنیا رفت. همه خانواده آن‌قدر از انجام این کار راضی بودند که هیچ‌وقت در مورد آن زن با هم بگو و مگو نکردند.
رسیدگی و توجه به هم‌نوعان و ضعیفان و حمایت از آن‌ها را قاسم با این رفتارها به خوبی درک می‌کرد.
شرایط سخت روستا، ساده‌ترین امکانات را از آن‌ها گرفته بود. هیچ‌کس در خانه حمام نداشت. ننه برای استحمام بچه‌ها، قابلمه بزرگ مسی را پر از آب می‌کرد و روی آتش می‌گذاشت تا داغ شود‌. بعد با آب جوی سرد و گرم می‌کرد و تن و سر بچه‌ها را با آب و صابون رخت‌شویی و گاهی هم با اشلون (نوعی گیاه تمیز کننده) می‌شست.
اوضاع پوشش و لباس هم به همان سختی حمام کردن بود. قاسم و خواهر و برادرهایش، هر کدام بیشتر از دو دست لباس و یک کفش پینه کردهٔ لاستیکی نداشتند. ننه لباس‌ها را به خاطر ترس از کک و شپش‌های زیاد روستا، در آب جوش به شدت می‌جوشاند. بعد لب جوی می‌شست و خشک می‌کرد. زمستانِ با آن اوضاع پوشاک و سرما و برف خیلی سخت می‌گذشت. بچه‌ها پیراهن پلاستیکی که به آن «بشور و بپوش» می گفتند و ایران، زنِ کِرامت، آن را می‌دوخت، بدون زیرپوش یا روپوش به تن می‌کردند. بعضی وقت‌ها از شدت سرما، بچه‌ها چادر شب یا چادر ننه را دورشان می‌پیچیدند. ننه با چارقَدِ خودش دور سر قاسم را محکم می‌بست تا باد توی گوش‌هایش نرود. قاسم از شدت سرما مدام دندان قروچه می‌کرد. زمستان‌هایی که برف تا کمر قاسم بالا می‌آمد، نه کفش گرمی داشت نه لباس گرم و نرم. چکمه پلاستیکی را بدون جوراب پا می‌کرد و تا مدرسه می‌رفت‌. دلش خوش بود که بعد از مدرسه می‌تواند دور اجاق ننه بنشیند ‌‌و کمی سرما را از بدنش دور کند.
ننه برای مشغول کردن بچه‌ها در زمستان، شلغم پخته خشک‌شده را که جویدنش نصف روز طول می‌کشید به بچه‌ها می‌داد. گاهی هم کمی سنجد و گندم برشته و مغز توی دستشان می‌ریخت. خوردن آن شلغم خشک تلخ که بوی دست‌های پرمحبت مادر را می‌داد، برای قاسم خوشمزه‌ترین خوراکی بود. فقر و زحمت زیادی که همه برای زندگی می‌کشیدند، فرصت درک سختی یا خوشی را به آن‌ها نمی‌داد و به همه‌چیز در زندگی کوچک روستایی‌شان قانعشان می‌کرد. آن‌قدر به خوشی‌های ساده و عادی، و سختی‌ها عادت کرده بودند که همهٔ این‌ها برایشان عادی بود و به خاطر مشغولیتِ شدید و کارکردن‌های پیوسته، نه خوشی را حس می‌کردند و نه سختی را. انگار هر دوی این‌ها، جزیی از وجودشان شده بود.
ننه برای ناهار مدرسه، چیزی شبیه وعده صبحانه به آن‌ها می‌داد: یک لقمه نان و پنیر و گردو و گاهی کمی مغز.
حجم جوال‌های گندم که در زمستان کم می‌شد، ننه برای برکت کردن گندم‌ها، نخود سبز داخلشان می‌ریخت. گاهی هم وقتی مهمان نداشتند با ارزن برای خودشان نان می‌پخت، نانی که غذای فقیرترین مردم روستا بود.
با همه فقر و نداری، ننه هر روز مهمان داشت. بیشتر مهمان‌ها، مسافران غریبه‌‌ای بودند که به سمت روستاهای دیگر می‌رفتند.
خوش‌ترین بوی غذایی که ننه در خانه راه می‌انداخت، عدس پلو بود. قاسم و خواهر و برادرهایش فقط سالی چندبار برنج می‌خوردند، آن هم وقتی مهمان می‌آمد.
خانه یک اتاق بی‌دروپنجره بود که به دلیل درازی و بدون پنجره بودنِ اتاق، تاریک بود. سقف آن از چوب و شِنگ و بدنه‌اش هم خِشت خام بود. داخل اتاقی که انبار و جای خواب و زندگی‌شان بود، دری به سمت کاهدان باز می‌شد. داخل همان خانه کوچک، قاسم بارها می‌دید که چطور ننه و پدر فکر حلال و حرام و نماز و روزه را می‌کردند و زندگی دنیا برایشان اهمیتی نداشت.
وقتی قاسم چهارده ساله شد، به خاطر فقر شدید تصمیم گرفت برای کمک به وضعیت اقتصادی خانواده، راهی شهر شود. ننه دلش پیش قاسم بود و نمی‌خواست او تنهایی به شهر برود. برای همین او را به یکی از اقوام سپرد. قاسم اولین بار بود که دوری ننه را تحمل می‌کرد و از دلتنگی اشک می‌ریخت.
ننه برای او همه زندگی‌اش بود. از او یاد گرفت که روی پایش بایستد، سختی‌ها را تحمل کند و در بدترین شرایط زندگی کمر خم نکند. مثل همان‌وقت‌هایی که با یک لا پیراهن در زمستان سردی که برف تا کمرش بالا می‌آمد، باز هم راهی مدرسه می‌شد.
ننه به او یاد داده بود که فقط دغدغه خودش را نداشته باشد و به فکر بقیه باشد. قاسم با همین تربیت‌های ساده و پرمهر مادری که سواد و امکانات نداشت، اما ایمان و صبر و توکل را پیشه زندگی کرده بود، به جایگاهی رسید که همه او را سردار دل‌ها نامیدند.
بعد از گذشت سال‌ها وقتی ننه در بستر بیماری افتاد، ننه اینبار دلش به پسرش که همه او را حاج قاسم صدا می‌کردند، گرم شده بود. حاجی دو زانو روبروی ننه نشست و گفت: «من را حلال می‌کنی؟» ننه گفت: «بله حلال کردم». سه بار این جمله را تکرار کرد و ننه گفت «بله، گفتم حلال کردم». رفت و دوباره برگشت و دست ننه را بوسید و رفت. دوباره برگشت و کف پای ننه را بوسید.
ننه قاسم روزهای آخر عمرش را درحالی می‌گذراند که از فرزند صالحی که خدا روزی او کرده بود، رضایت کامل داشت.

نویسنده : مریم فولادزاده


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

فرماندهٔ کتاب‌خوان
یکشنبه , 27 آبان 1403

فرماندهٔ کتاب‌خوان

کاغذ را از دستم قاپید...
شنبه , 26 آبان 1403

کاغذ را از دستم قاپید...