بیش از هفت سال از شروع حملۀ عراق به ایران می گذشت که در تاریخ ۲۹ تیر ۱۳۶۶ از سوی شورای امنیت سازمان ملل قطع نامۀ ۵۹۸ به منظور پایان جنگ ایران و عراق تنظیم شد. عراق دو روز بعد در حالی قطع نامه را پذیرفت که روزهای قبل، رزمندگان اسلام در عملیات مختلف عرصه را برای جولانشان تنگ کرده بود. رژیم بعث که سالها با کمک و تجهیز همه جانبه از سوی متحدانش لحظه ای برای خونریزی در ایران درنگ نکرد؛ حالا دنبال اتمام جنگ بود.
پس از نپذیرفتن قطع نامه توسط ایران، رژیم متجاور بعث که آغازگر جنگ بود، موضع اشغال شده گرفت و با کمک همان کشورهایی که با نقاب صلح در پیِ پایان دادن به جنگ بودند، بیش از پیش به خونریزی های وحشیانه شان ادامه دادند. استفاده از سلاح های شیمیایی و بمباران شهرهایی که مردم عادی در آن سکونت داشتند از جمله اقدامات غیراصولی عراق و هم پیمان هایش بود.
حلبچه، یکی از شهرهای کردنشین ایران که تن مردانش زخمی گلوله ها بود، اینبار هواپیماهای بمبافکن جان کودکان و پیرمردان و زنان را نیز نشانه رفتند. ۲۵ اسفند ۱۳۶۶، ۵۰ هواپیمای بمبافکن که هر کدامشان ۴ بمب ۵۰۰ کیلیویی شیمیایی داشتند، بی هیچ ملاحظه ای بر سر شهر فرود ریخته شدند. حلبچه تبدیل به گورستانی ترسناک شد. دو روز قبل، حلبچه بعد از مدتها لبخند آزادی میزد که دشمن با سرازیر کردن گازهای سیانور و خردل، طعم شیرین آزادی را تبدیل به طعمی تلخ و گزنده کرد.
شهر حلبچه در ۲۳ اسفند ۱۳۶۶، طی عملیاتی بهنام «والفجر ۱۰» با دلاوری فرماندهانی چون «حاج قاسم سلیمانی» و همرزمانش، از عراق بازپس گرفته شده بود. سلیمانی فرودین همان سال با یارانش از جبهۀ جنوب به شمال غرب آمده بود تا به دستور فرماندهان جنگ و با کمک مبارزین کُرد عراقی، جبه های را در منطقۀ سلیمانیه و ماووت در برابر رژیم بعث باز کنند.
قاسم، هنوز داغدار هم رزمانش در عملیات های کربلا ۱۰ و نصر ۴ بود که با دیدن تلّی از پیکرهای مردم حلبچه، غمی عظیم تر به قلبش نشست. او به یاد آورد روزها و شبهایی را که در ارتفاعات و دشت های پُرگل همانجا چشم برهم نگذاشته بود تا دوباره شاهد بازگشت مردم به شهرشان باشد. شهری که صدای کودکان در کوچه هایش و لباسهای رنگی زنانش، رنگ زندگی به آن می دادند. امّا امروز در مقابلش جنازۀ زنان و کودکان و مردان در کوچه ها، خانه ها و حیاط ها افتاده بودند و او قلبش را آرام کرد به امید روزی که مردم مظلوم جهان، در برابر قدرتهای آدمکُش یکدل شوند و راه را بر بیداد آنان ببندد.
یکی از همراهان قاسم سلیمانی میگوید: «برای کاری به حلبچه رفته بودم. وقتی به شهر رسیدم، حاج قاسم رو دیدم که داشت پیکر شهدای حلبچه را روی دوشش جابه جا میکرد. نزدیکش شدم. چشماش از بیخوابی قرمز شده بودن. با غمی که توو صداش بود رو به من گفت: بیا تا این پیکرها را دفن کنیم. مکثی کردم. دوباره گفت: میدونم خسته ای، من هم خسته ام، اما نباید پیکر این شهدا را اینجوری رها کنیم.»
شهید قاسم سلیمانی بعد از فاجعۀ حلبچه، درست روی همان تپه های پوشیده از شقایق، در دل ارتفاعات بلندقامت؛ عهدی ناگفته را معنا بخشید و تا جان در بدن داشت، لحظه ای در دفاع از کشتار مردم مظلوم جهان آرام ننشست. گواه این عهد کمک های او در جنگ علیه داعش، طالبان و رژیم غاصب اسرائیل است. هر جا صدای مظلومی بلند شد، او اولین نفری بود که به کمک برخاست.
فاطمه حسن زاده
۱
نظر
ارسال نظر برای این مطلب