تیزهوشی حاج قاسم در شرایط سخت
من آن موقع یک سرباز تازه کار بودم که برای فرار از جبهه رفتن به هر دری زده بودم. خیال میکردم همهی کسانی که میروند جبهه شهید میشوند. خانوادهام مذهبی هم نبود. فلسفه شهادت را نمیفهمیدم اصلا. برایم مرگ و شهادت یک چیز بودند. حتی خانوادهام میخواستند یک طوری مرا بفرستند خارج که دیگر برنگردم و به واسطه آن درگیر جنگ نشوم. تنها پسر خانواده بودم. مادر و پدرم بیشتر از من از جنگ و بلاهای آن برایم میترسیدند.
بالاخره مجبور شدم راهی شوم. پولمان برای خروج قاچاقی از کشور جور نشد. میترسیدم اضافه خدمت بخورم. میگفتم آمدیم من دو سال در جنگ طاقت آوردم. اگر در سه چهار ماه اضافه خدمت؛ افتادم مردم چه؟!
اعزام شدم. دیدم سوسول جمع منم! شامپوی مخصوص داشتم. بالش برده بودم، و فقط روی آن میخوابیدم. از صدای اسلحه و انفجار میترسیدم. مرا گذاشتند ور دست یکی از بچههای تدارکات. باید برای پخت غذا و کارهای این چنینی کمک میکردم.
برخلاف تصورم رزمندهها آدمهای خشنی نبودند. اینکه میگفتند فلانی قلبش اندازه گنجشک است را من در رزمندهها دیدم. کم کم دید مرا به جنگ عوض کردند. میگفتند ما آمدهایم برای دفاع. نه جنگی را شروع کردهایم و نه جنگی داشتیم با عراقیها.
سه چهار ماه که گذشت به موقعیت عادت کرده بودم. به خانواده هم زنگ میزدم و همین چیزها را میگفتم. میخواستم خیالشان راحت باشد که من اذیت نمیشوم و دیگر خودم دوست دارم بمانم در جبهه.
پدرم میگفت موج انفجار گرفتهام و هذیانی شدهام. هر طور که بود من به سرعت تغییر کردم. یک روز به فرمانده گفتم میخواهم از تدارکات بیایم بیرون. دوست داشتم بروم خط و بجنگم. فرمانده گفت مرا میفرستند برای شناسایی. قرار بود روز بعدش دو سه نفر بروند برای شناسایی. اسم یکیشان قاسم سلیمانی بود. فرمانده به من سفارش کرده بود حواسم را خوب جمع کنم تا زیر و بم کار دستم بیاید. من و ربیعی که همراهمان بود مطیع سلیمانی بودیم که درجه بالایی هم داشت.
نزدیک خط شدیم. نقطههایی که دشمن در آن فعالیت داشت را شناسایی میکردیم، و روی نقشه آن را میکشیدیم البته من آن زمان نه نقشه کشی بلد بودم و نه میدانستم نقاط مهم کجاست.
چند ساعتی از شناسایی گذشت که سلیمانی به ما گفت همانجا بمانیم تا خودش برود جلو و از نزدیک شرایط را بررسی کند. ربیعی میگفت خطرناک است ولی سلیمانی تاکید داشت که باید برود. و رفت. اما آنقدر جلو رفت که افتاد بین بعثیها!
ربیعی با کف دست زد روی پیشانیاش و گفت:
«اگه بعثیها بفهمن کسی که اسیر کردن، سلیمانیه؛ بهش امون نمیدن.»
من ترسیده بودم. به ربیعی گفتم:
«اون که اسیر شد! ما برگردیم حداقل.»
ولی ربیعی میگفت صبر کنیم شاید بشود کاری کرد. حدود یک ساعت طول کشید که دیدیم یک بولدوزر از ميان سربازان دشمن دارد میآید به سمت ما.
ربیعی گفت اگر بخواهیم فرار کنیم راننده ما را میبیند. برای همین سعی کردیم پشت خاکریز پنهان شویم. اما غافل از اینکه راننده خوده قاسم سلیمانی است!
وقتی برگشتیم عقب ازشان درباره اینکه چه طور فرار کردند پرسیدیم. ایشان گفتند آنجا میان بعثیها گشته بودند و یک ضبط صوت پیدا کردهاند. با آن صدای بولدوزر در حال کار را ضبط کرده بودند و صدا را نزدیک سربازان و فرماندهان. دشمن پخش کردند. دشمن تا بفهمد ماجرا چیست؛ سلیمانی راننده بولدوزر را کشیده بود بیرون و خودش با آن فرار کرده بود. این کار سلیمانی بین بعثیها خیلی سر و صدا کرد.
رقیه پورحنیفه
من آن موقع یک سرباز تازه کار بودم که برای فرار از جبهه رفتن به هر دری زده بودم. خیال میکردم همهی کسانی که میروند جبهه شهید میشوند. خانوادهام مذهبی هم نبود. فلسفه شهادت را نمیفهمیدم اصلا. برایم مرگ و شهادت یک چیز بودند. حتی خانوادهام میخواستند یک طوری مرا بفرستند خارج که دیگر برنگردم و به واسطه آن درگیر جنگ نشوم. تنها پسر خانواده بودم. مادر و پدرم بیشتر از من از جنگ و بلاهای آن برایم میترسیدند.
بالاخره مجبور شدم راهی شوم. پولمان برای خروج قاچاقی از کشور جور نشد. میترسیدم اضافه خدمت بخورم. میگفتم آمدیم من دو سال در جنگ طاقت آوردم. اگر در سه چهار ماه اضافه خدمت؛ افتادم مردم چه؟!
اعزام شدم. دیدم سوسول جمع منم! شامپوی مخصوص داشتم. بالش برده بودم، و فقط روی آن میخوابیدم. از صدای اسلحه و انفجار میترسیدم. مرا گذاشتند ور دست یکی از بچههای تدارکات. باید برای پخت غذا و کارهای این چنینی کمک میکردم.
برخلاف تصورم رزمندهها آدمهای خشنی نبودند. اینکه میگفتند فلانی قلبش اندازه گنجشک است را من در رزمندهها دیدم. کم کم دید مرا به جنگ عوض کردند. میگفتند ما آمدهایم برای دفاع. نه جنگی را شروع کردهایم و نه جنگی داشتیم با عراقیها.
سه چهار ماه که گذشت به موقعیت عادت کرده بودم. به خانواده هم زنگ میزدم و همین چیزها را میگفتم. میخواستم خیالشان راحت باشد که من اذیت نمیشوم و دیگر خودم دوست دارم بمانم در جبهه.
پدرم میگفت موج انفجار گرفتهام و هذیانی شدهام. هر طور که بود من به سرعت تغییر کردم. یک روز به فرمانده گفتم میخواهم از تدارکات بیایم بیرون. دوست داشتم بروم خط و بجنگم. فرمانده گفت مرا میفرستند برای شناسایی. قرار بود روز بعدش دو سه نفر بروند برای شناسایی. اسم یکیشان قاسم سلیمانی بود. فرمانده به من سفارش کرده بود حواسم را خوب جمع کنم تا زیر و بم کار دستم بیاید. من و ربیعی که همراهمان بود مطیع سلیمانی بودیم که درجه بالایی هم داشت.
نزدیک خط شدیم. نقطههایی که دشمن در آن فعالیت داشت را شناسایی میکردیم، و روی نقشه آن را میکشیدیم البته من آن زمان نه نقشه کشی بلد بودم و نه میدانستم نقاط مهم کجاست.
چند ساعتی از شناسایی گذشت که سلیمانی به ما گفت همانجا بمانیم تا خودش برود جلو و از نزدیک شرایط را بررسی کند. ربیعی میگفت خطرناک است ولی سلیمانی تاکید داشت که باید برود. و رفت. اما آنقدر جلو رفت که افتاد بین بعثیها!
ربیعی با کف دست زد روی پیشانیاش و گفت:
«اگه بعثیها بفهمن کسی که اسیر کردن، سلیمانیه؛ بهش امون نمیدن.»
من ترسیده بودم. به ربیعی گفتم:
«اون که اسیر شد! ما برگردیم حداقل.»
ولی ربیعی میگفت صبر کنیم شاید بشود کاری کرد. حدود یک ساعت طول کشید که دیدیم یک بولدوزر از ميان سربازان دشمن دارد میآید به سمت ما.
ربیعی گفت اگر بخواهیم فرار کنیم راننده ما را میبیند. برای همین سعی کردیم پشت خاکریز پنهان شویم. اما غافل از اینکه راننده خوده قاسم سلیمانی است!
وقتی برگشتیم عقب ازشان درباره اینکه چه طور فرار کردند پرسیدیم. ایشان گفتند آنجا میان بعثیها گشته بودند و یک ضبط صوت پیدا کردهاند. با آن صدای بولدوزر در حال کار را ضبط کرده بودند و صدا را نزدیک سربازان و فرماندهان. دشمن پخش کردند. دشمن تا بفهمد ماجرا چیست؛ سلیمانی راننده بولدوزر را کشیده بود بیرون و خودش با آن فرار کرده بود. این کار سلیمانی بین بعثیها خیلی سر و صدا کرد.
رقیه پورحنیفه
نظر
ارسال نظر برای این مطلب