انگشتانش را به آرامی به صورت مادر نزدیک کردلمس خطوط چهره ننه فاطمه خیلی چیز هارا به خاطرش آورد آن خطوط نامتوازی دستش را گرفتند کشان کشان باخودشان بردند ونشاندند کنارزندگی عشایری شان در قنات ملک آن وقت ها ننه فاطمه لباس های بچه ها را جمع می کرد و با آب داغ شست وشو میداد تا دلبندانش ازشپش وکک درامان بمانند تصویر جوشاندن لباس ها با آن شرایط سخت وزیر چادر عشایری پیش چشمانش جان گرفت یادش آمد که چگونه مادر برای استحمام بچه ها آب گرم مهیا می کرد تکه های هیزم را جمع می کرد ودیگ آب داغ را به راه می انداخت حمام خلاصه میشد در چند تکه چوب ودیگ مسی اب داغ و چند بچه قد ونیم قد ونگرانی های مادرانه ننه فاطمه! پدرش کشاورز بود اما زندگیشان به سختی می گذشت گاهی وقت ها مادر ارزن میپخت آن را بین خانواده تقسیم میکرد بااین وجود به هرنفر مقدار اندکی می رسید فاطمه خانم وحسن آقا لقمه حلال برایشان مهم تر از همه چیز بود وبچه ها هم می دانستند اصلا همین تحمل سختی ها در دوران کودکی ونوجوانی بود که تاب تحمل روزهای سخت نبرد وحل مسیله های پیچیده را داده بود دستان مادررا دردستانش گرفت می خواست بین دستان ننه فاظمه با همه لحظه های زندگی اش تا به اینجا گره محکمی بزند سر انگشت اشاره اش را حرکت داد خط روی گونه مادررا گرفت وبالا رفت کنار چین های چشم او ایستاد به آنجا که رسید چشم هایش را بست از کنار روزهای نوجوانی اش گذشت تا به لحظه دل کندن از روستا رسید دوباره گوشه چشم های مادررا نوازش کرد همانجا که لحظه رفتنش میزبان قطره های دلتنگی مادرانه برای فرزند تازه جوانش بود ترس از فرستادن دردانه اش به شهر اورا بیشتر نگران می کرد اینکه حالا قرار است چه کند کجا برود چه بخورد و…با همه این ها فرزندش را به خدا سپرده بود ته دلش می دانست که خدای قاسم تنهایش نمی گذارد.
*
ننه فاطمه برای او همه چیز بود حتی حالا که مردی پخته وباتجربه شده بود وقتی سرش را روی دامن مادر میگذاشت مثل کودکی اش قرار می گرفت ننه لالایی هارا قبلا برای او خوانده بود از محبت زهرا وفرزندانش برایش گفته بود وقاسم به خوبی مشق گرفته بود . نگاهش را به صورت مادر دوخت انگار میخواست از درخت فضیلت ها ومهربانی ها میوه ای بچیند می خواست عطر بهشتی مادررا تاجایی که می تواند در حافظه ریه هایش نگه دارد همان ریه ها که خستگی جنگ برتنشان مانده بود ..زمرمه کرد جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ مصاحبت با فاطمه خانم خیری بود که دل کندن از آن اصلا راحت نبود یک طرف امر مادر بود برای بیشتر ماندن قاسم ویک طرف آهنگ جبهه ی نبرد وکارهایی که تمام نمیشد ننه انگار میدانست که قرار نیست دوباره پسرش را ببیند حاج قاسم احساس کرده بود که اصرار مادر با همیشه فرق دارد اما کسی فکرش را نمیکرد که رفتن مادربه این زودی اتفاق بیفتد همیشه آرزو داشت بتواند برپای مادر بوسه بزند اما هیچ وقت فرصتش پیش نمی آمد این بار ولی باهمیشه فرق داشت مادر بی قرار تر از همیشه بود وآرزو داشت که حاجی کمی بیشتر بماند میخواست قبل از رفتن خوب نگاهش کند …حاجی سرش را به پای مادر نزدیک کرد شایداین همان محرابی بود که سالها به دنبال آن می گشت محرابی که معراج شهادت از همان مسیر می گذشت واو نیز مشتاق ومنتظر برای رسیدن بود چه عبادتی زیباتر از ادب فرزند در نزد پدر ومادر ؟ مگر قرار نبود که بهشت زیر پای مادرها باشد؟ پس چه فضیلتی بالاتر از بوسه زدن بر جایگاه بهشت؟ فاطمه خانم هم محبتی عجیب به حاج قاسم داشت دیده بود که چگونه مردم روستا باشور وشوق از پسرش برایش می گویند دعای عاقبت به خیری برایش خوانده بود پیشانی اش را بوسه زده بود وگفته بود ننه خدا یارت با… وخدا خیلی وقت بود که دعای ننه فاطمه را درحق فرزندش به استجابت رسانده بود .
فاطمه عبابافی
۱
*
ننه فاطمه برای او همه چیز بود حتی حالا که مردی پخته وباتجربه شده بود وقتی سرش را روی دامن مادر میگذاشت مثل کودکی اش قرار می گرفت ننه لالایی هارا قبلا برای او خوانده بود از محبت زهرا وفرزندانش برایش گفته بود وقاسم به خوبی مشق گرفته بود . نگاهش را به صورت مادر دوخت انگار میخواست از درخت فضیلت ها ومهربانی ها میوه ای بچیند می خواست عطر بهشتی مادررا تاجایی که می تواند در حافظه ریه هایش نگه دارد همان ریه ها که خستگی جنگ برتنشان مانده بود ..زمرمه کرد جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ مصاحبت با فاطمه خانم خیری بود که دل کندن از آن اصلا راحت نبود یک طرف امر مادر بود برای بیشتر ماندن قاسم ویک طرف آهنگ جبهه ی نبرد وکارهایی که تمام نمیشد ننه انگار میدانست که قرار نیست دوباره پسرش را ببیند حاج قاسم احساس کرده بود که اصرار مادر با همیشه فرق دارد اما کسی فکرش را نمیکرد که رفتن مادربه این زودی اتفاق بیفتد همیشه آرزو داشت بتواند برپای مادر بوسه بزند اما هیچ وقت فرصتش پیش نمی آمد این بار ولی باهمیشه فرق داشت مادر بی قرار تر از همیشه بود وآرزو داشت که حاجی کمی بیشتر بماند میخواست قبل از رفتن خوب نگاهش کند …حاجی سرش را به پای مادر نزدیک کرد شایداین همان محرابی بود که سالها به دنبال آن می گشت محرابی که معراج شهادت از همان مسیر می گذشت واو نیز مشتاق ومنتظر برای رسیدن بود چه عبادتی زیباتر از ادب فرزند در نزد پدر ومادر ؟ مگر قرار نبود که بهشت زیر پای مادرها باشد؟ پس چه فضیلتی بالاتر از بوسه زدن بر جایگاه بهشت؟ فاطمه خانم هم محبتی عجیب به حاج قاسم داشت دیده بود که چگونه مردم روستا باشور وشوق از پسرش برایش می گویند دعای عاقبت به خیری برایش خوانده بود پیشانی اش را بوسه زده بود وگفته بود ننه خدا یارت با… وخدا خیلی وقت بود که دعای ننه فاطمه را درحق فرزندش به استجابت رسانده بود .
فاطمه عبابافی
۱
نظر
ارسال نظر برای این مطلب