در معرکهی عملیات رمضان آتش دشمن توان پیشروی را از بچهها گرفته بود. از هر طرف گلوله میآمد. عراقیها با توپ و خمپاره و کالیبر و گلولهی مستقیم تانک خاکریز را میکوبیدند. بچهها به خاکریز چسبیده بودند. تانکهای عراقی که موقعیت را مناسب دیدند، جلو آمدند. با نگرانی چشم به تانکها دوختم.ناگهان یکی از بچهها بلند شد و میان دود و آتش و ترکش و گلوله روی خاکریز رفت. او آرپی جی را به سوی نزدیکترین تانک نشانه رفت و شلیک کرد. تانک در شعله های آتش غرق شد! یکی دیگر از بچه ها روی خاکریز پرید. دو نفری از خاکریز سرازیر شدند، نفر سوم هم با یک خیز به آنها رسید. چند لحظه بعد صحنه جنگ عوض شد، افرادی که به زمین چسبیده بودند، یکی یکی به آن سوی خاکریز رفتند، تانکها عقب نشینی کردند. آرامش به خط برگشت. نیروهای تازه نفس رسیدند.خودم را به کسی که اولین بار روی خاکریز رفته بود رساندم. جوان لاغر اندامی بود که موقع صحبت کردن چشم به زمین میدوخت. پرسیدم: «اهل کجایی پسر؟!». همان طور که به زمین نگاه میکرد، گفت: «رفسنجان!»سؤال کردم: «اسمت چیست؟». گفت: «علی عابدینی!». وقتی از گردان و گروهانش پرسیدم، چشمم به چشمش افتاد. شجاعت را در نگاهش دیدم. بعداً او را به عنوان فرمانده گردان انتخاب کردم و هیچ وقت از این انتخاب پشیمانم نکرد.کتاب: حاج قاسم، جلد دوم، به اهتمام علی اکبر مزدآبادی
راوی: قاسم سلیمانی
۱
نظر
ارسال نظر برای این مطلب