با صدای بوق ماشین مهران از افکارم بیرون آمدم. تا سوار ماشین شدم، گفت.
«آقا محمد دیدی گفتم روزای سخت بیوسیلهگی بالاخره داره تموم میشه؟ حالا دیگه پشت سرت میشینیم و ویراژ بده تا حال کنیم حسابی.»
نیشم باز میشود و کیف میکنم. یکسال گذشته را دوباره مرور میکنم. مدام در حال پول جمع کردن بودم، برای خرید موتور.
مهران سمت محل کار یوسف راه میافتد. بین ما سه نفر او واردتر بود. آخر با موتورهای مختلفی بیشتر اوقات گشت زنی میکرد. فروشگاه موتورفروشی هم نزدیک دفترش بود. البته قرار بود وقتی جلسهاش تمام شد برویم. چون دوستانش تصمیم یک دفعهای گرفته بودند. ما هم آن را به فال نیک گرفتیم. یوسف هم قرار بود فردا به ماموریت برود. دوست داشتیم بیشترکنار هم باشیم. دفتر دکوراسیون داخلیاش هم شغل دوماش بود. علاقه داشت؛ من مهران هم حمایتاش میکردیم. البته در کنار کار خودمان.
وقتهایی که ماموریتی میرفت، یا گشت زنی میکرد، میرفتیم آنجا. کمک حال هم بودیم. سابقهی دوستیمان به دوران دبیرستان برمیگشت. سعی میکردیم هوای هم را داشته باشیم.
بعد از سلام و احوالپرسی، رفقای دیگرش آمدند. نویسنده و عکاس و فیلمبردار بودند. بیشتر به اعتقادات یوسف نزدیک بودند، تا من و مهران. البته نه اینکه ما هم بیاعتقاد باشیم. ولی هر سال یوسف تنها میرفت پیادهروی اربعین؛ و ما دفترش را اداره میکردیم.
پسرهای خوبی بودند، فقط حجم ریششان بیشتر بود و شلوارهایشان پارچهای. مهران که انگار معذب شده بود، همان اول کار پایش را روی هم انداخت تا پارگی شلوار جینش خودنمایی نکند. لبخند کمرنگی به حرکتش زدم.
یوسف و دوستانش مشغول صحبت شدند. مهران هم داشت به حرفهایشان گوش میداد. من هم تصمیم گرفتم چای بیاورم. از هر دری صحبت کردند؛ تا رسیدند به مراسم سالگرد. سالگرد شخصی که یوسف از او برایمان زیاد گفته بود. از رفقای پدرش بود. همرزم هم بودند، و همسایه.
اتفاقا یکبار آن موقعها که دانشجو بودیم ایشان را از دور دیده بودم. در محوطه مجتمع مسکونی که همه از سرداران بودند. قدمهای آرامشان، تا وقتی سوار موتوری شدند، در خاطرم مانده است. البته راننده کس دیگری بود. رفتند اما نگاه من هنوز در پی ایشان بود. عکسشان را قبلا در آلبوم پدرش دیده بودم. همانجا بود که فهمیدم تعریفهای یوسف از ایشان چقدر به جا بوده است. مهربانی چهرهشان بیشتر از توی عکس خودنمایی میکرد.
با ریختن چند قطره چای داغ روی دستم به خودم آمدم. وقتی بیرون رفتم، متوجه رنگ رخسار مهران که حسابی پریده بود، شدم. گوش به حرفهایشان تیز کردم. در مورد حال و هوای شنیدن خبر شهادت بود. شهادت سرداری که اواخر خدمتشان دل خیلیها را برده بودند. و حالا با کامل شدن رسالتشان طرفدارانشان داشت بیشتر هم میشد. مهران با همان حالش گفت.
«همهش پنجاه ساعت؟!»
برای همچین شخصیت بولد شدهای باید بیشتر مصاحبه میگرفتین.
یوسف با تعجب لبخند زد. او هم حرفش را تایید کرد. رضا یکی از آن سه نفر بود، جواب داد.
«راستش وسعمون همین قدر بود. ما سعی کردیم از همه قشری مصاحبه بگیریم تا خاطرههای متفاوتتری از حال و هوای همه نوع تفکری از لحظه شنیدن خبر شهادت سردار داشته باشیم.» چایها را تعارفشان کردم. رضا ادامه داد.
«میخواستیم کتابمون به سالگرد هم برسه.» یوسف گفت.
«کاش باز هم بهش اضافه میکردین، حیفه. آخه فقط ۲۵تا اتوبوس از سبزوار راهی مشهد شده بود واسه تشیع.» سینی خالی را به آشپزخانه بردم. صدایشان را اما به خوبی میشنیدم. یوسف پرسید.
«هزینه دوباره مصاحبه گرفتن چقدری میشه؟» رضا جواب داد.
«هزینه دوربین و تایپ و بازشنوایی و مصاحبه کننده...خلاصه هشت میلیونی میشه.»
بعد هم شروع به پرچانگی کرد. داشت از حمایت نشدنها و کمی بودجه کارهای فرهنگی میگفت. دلم را همانجا یک دله کردم. درست است در آبدارخانه بودم اما یوسف همیشه به من و مهران میگفت: «وصل شدن مهمه، مکانش هر جا میتونه باشه.» به جمعشان برگشتم. انگار در دلم غوغایی برپا شده بود. تصمیمم را به زبان آوردم.
«من هشت میلیون دیگه میدم شما پنجاه ساعت دیگه مصاحبه بگیرید.»
نگاه متعجب مهران و یوسف را با لبخندی خریدم. امید به اینکه کاری برای سردار سلیمانی کرده باشم. پول موتور هم بالاخره تا چند ماه دیگر جور میشد.
طاهره بابایی
«آقا محمد دیدی گفتم روزای سخت بیوسیلهگی بالاخره داره تموم میشه؟ حالا دیگه پشت سرت میشینیم و ویراژ بده تا حال کنیم حسابی.»
نیشم باز میشود و کیف میکنم. یکسال گذشته را دوباره مرور میکنم. مدام در حال پول جمع کردن بودم، برای خرید موتور.
مهران سمت محل کار یوسف راه میافتد. بین ما سه نفر او واردتر بود. آخر با موتورهای مختلفی بیشتر اوقات گشت زنی میکرد. فروشگاه موتورفروشی هم نزدیک دفترش بود. البته قرار بود وقتی جلسهاش تمام شد برویم. چون دوستانش تصمیم یک دفعهای گرفته بودند. ما هم آن را به فال نیک گرفتیم. یوسف هم قرار بود فردا به ماموریت برود. دوست داشتیم بیشترکنار هم باشیم. دفتر دکوراسیون داخلیاش هم شغل دوماش بود. علاقه داشت؛ من مهران هم حمایتاش میکردیم. البته در کنار کار خودمان.
وقتهایی که ماموریتی میرفت، یا گشت زنی میکرد، میرفتیم آنجا. کمک حال هم بودیم. سابقهی دوستیمان به دوران دبیرستان برمیگشت. سعی میکردیم هوای هم را داشته باشیم.
بعد از سلام و احوالپرسی، رفقای دیگرش آمدند. نویسنده و عکاس و فیلمبردار بودند. بیشتر به اعتقادات یوسف نزدیک بودند، تا من و مهران. البته نه اینکه ما هم بیاعتقاد باشیم. ولی هر سال یوسف تنها میرفت پیادهروی اربعین؛ و ما دفترش را اداره میکردیم.
پسرهای خوبی بودند، فقط حجم ریششان بیشتر بود و شلوارهایشان پارچهای. مهران که انگار معذب شده بود، همان اول کار پایش را روی هم انداخت تا پارگی شلوار جینش خودنمایی نکند. لبخند کمرنگی به حرکتش زدم.
یوسف و دوستانش مشغول صحبت شدند. مهران هم داشت به حرفهایشان گوش میداد. من هم تصمیم گرفتم چای بیاورم. از هر دری صحبت کردند؛ تا رسیدند به مراسم سالگرد. سالگرد شخصی که یوسف از او برایمان زیاد گفته بود. از رفقای پدرش بود. همرزم هم بودند، و همسایه.
اتفاقا یکبار آن موقعها که دانشجو بودیم ایشان را از دور دیده بودم. در محوطه مجتمع مسکونی که همه از سرداران بودند. قدمهای آرامشان، تا وقتی سوار موتوری شدند، در خاطرم مانده است. البته راننده کس دیگری بود. رفتند اما نگاه من هنوز در پی ایشان بود. عکسشان را قبلا در آلبوم پدرش دیده بودم. همانجا بود که فهمیدم تعریفهای یوسف از ایشان چقدر به جا بوده است. مهربانی چهرهشان بیشتر از توی عکس خودنمایی میکرد.
با ریختن چند قطره چای داغ روی دستم به خودم آمدم. وقتی بیرون رفتم، متوجه رنگ رخسار مهران که حسابی پریده بود، شدم. گوش به حرفهایشان تیز کردم. در مورد حال و هوای شنیدن خبر شهادت بود. شهادت سرداری که اواخر خدمتشان دل خیلیها را برده بودند. و حالا با کامل شدن رسالتشان طرفدارانشان داشت بیشتر هم میشد. مهران با همان حالش گفت.
«همهش پنجاه ساعت؟!»
برای همچین شخصیت بولد شدهای باید بیشتر مصاحبه میگرفتین.
یوسف با تعجب لبخند زد. او هم حرفش را تایید کرد. رضا یکی از آن سه نفر بود، جواب داد.
«راستش وسعمون همین قدر بود. ما سعی کردیم از همه قشری مصاحبه بگیریم تا خاطرههای متفاوتتری از حال و هوای همه نوع تفکری از لحظه شنیدن خبر شهادت سردار داشته باشیم.» چایها را تعارفشان کردم. رضا ادامه داد.
«میخواستیم کتابمون به سالگرد هم برسه.» یوسف گفت.
«کاش باز هم بهش اضافه میکردین، حیفه. آخه فقط ۲۵تا اتوبوس از سبزوار راهی مشهد شده بود واسه تشیع.» سینی خالی را به آشپزخانه بردم. صدایشان را اما به خوبی میشنیدم. یوسف پرسید.
«هزینه دوباره مصاحبه گرفتن چقدری میشه؟» رضا جواب داد.
«هزینه دوربین و تایپ و بازشنوایی و مصاحبه کننده...خلاصه هشت میلیونی میشه.»
بعد هم شروع به پرچانگی کرد. داشت از حمایت نشدنها و کمی بودجه کارهای فرهنگی میگفت. دلم را همانجا یک دله کردم. درست است در آبدارخانه بودم اما یوسف همیشه به من و مهران میگفت: «وصل شدن مهمه، مکانش هر جا میتونه باشه.» به جمعشان برگشتم. انگار در دلم غوغایی برپا شده بود. تصمیمم را به زبان آوردم.
«من هشت میلیون دیگه میدم شما پنجاه ساعت دیگه مصاحبه بگیرید.»
نگاه متعجب مهران و یوسف را با لبخندی خریدم. امید به اینکه کاری برای سردار سلیمانی کرده باشم. پول موتور هم بالاخره تا چند ماه دیگر جور میشد.
طاهره بابایی
نظر
ارسال نظر برای این مطلب