سال ۱۳۶۲عملیات خیبر مهر اتمام خورد و زمین شلمچه میزبان مردانی شد که آمادهی رزم بودند. میان مردان بیباک دریادل تا حرامیان بیدل چهار کیلومتر آب بود. کارمان شناسایی بود و باید برخط میشدیم و راهی و چارهای پیش رویمان نبود جز اینکه تنی بر آب بزنیم و مهمان موجها بشویم. دو رفیق داشتم به اسم صادقی و موساییپور که لباس غواصی تنشان را به آغوش کشیده بود. قرار بود با هم به شناسایی برویم. کمی که جلو رفتیم، این دو از ما جداشدند و پیشروی کردند. ما هرچه ماندیم خبری ازشان نشد. همه چیز ندای خبرهای تلخی میداد. قایق را روشن کردیم و جلو رفتیم. وجب به وجب آبها را با چشمانمان زیارت کردیم. هرچه گشتیم فایدهای نداشت و خبری ازشان نشد. ناامیدی داشت میخزید زیر پوستمان و نیشمان میزد. وقتمان هم تنگ بود و باید زودتر به عقب باز میگشتیم.
حسین یوسفاللهی تا قایقمان را دید قدم تند کرد و جلو آمد. ماجرا را برایش تعریف کردم و حاصل فقط ناراحتیاش بود. شهادت بچهها مصیبتی بود و اسارتشان مصیبتی دیگر. اگر اسیر میشدند کل منطقه لو میرفت و باید فاتحهی عملیات را میخواندیم. حسین به هر دری زد که خبری از بچهها بگیرد. همهمان را به اطراف فرستاد تا جان در بدن داریم بگردیم و حتما پیدایشان کنیم. اما همهمان شرمنده و سرافکنده برگشتیم. هیچکس خبری نداشت.
موضوع گم شدن بچهها خیلی حساس بود و حسین تصمیم گرفت که موضوع را با قاسم سلیمانی فرماندهی لشکر در میان بگذارد. فرمانده به محض اینکه خبردار شد خودش را به منطقه رساند و با حسین به داخل سنگری رفتند و مشغول گفتگو شدند. بعد از خاتمهی کلامشان بر چهرهی حسین غمی بیبدیل نشسته بود. ازش پرسیدم:« چه شده؟» حسین هم گفت:«حاجی میگوید چون بچهها لباس غواصی داشتهاند، احتمال اسارتشان زیاد است؛ لذا ما باید زود قرارگاه مرکزی را خبر کنیم» پرسیدم«میخواهی چه کار کنی؟» گفت: «هیچ، من به قرارگاه خبر نمیدهم.» گفتم: «حاجی ناراحت میشود.» گفت: «من امشب تکلیف لشکر و این دو نفر را روشن میکنم و فردا میگویم برای آنها چه اتفاقی افتاده است.» بعد از اینکه حاج قاسم رفت، باز بچهها با دوربین همه جا را نگاه کردند و تا جایی که امکان داشت جلو رفتند، ولی فایدهای نداشت. هرچه می گشتیم امیدمان کم رمقتر میشد.
صبح روز بعدش حسین را دیدم با چهرهای که سراسر شوق و خوشحالی بود. چشمهایش میدرخشید و لبهایش میزبان تبسم بود. با شادمانی بهم گفت: «هم اکبر موساییپور رو دیدم و هم صادقی رو.» با تعجب پرسیدم: «کجا هستند؟» گفت: «جایی نیستند. دیشب آنها را در خواب دیدم که هر دو آمدند. اکبر جلو بود و حسین پشت سر او.» کمی مکث کرد و ادامه داد:«چهره اکبر خیلی نورانیتر بود. میدانی چرا؟» گفتم: «نه.» گفت: «اکبر اگر توی آب هم بود نماز شبش ترک نمیشد؛ ولی حسین اینطور نبود. نماز شب میخواند، ولی اگر خسته بود نمیخواند، دلیل دیگرش هم این بود که اکبر نامزد داشت و به تکلیفش که ازدواج بود عمل کرده بود. ولی صادقی مجرد مانده بود.» بعد گفت: «دیشب اکبر توی خواب به من گفت: ناراحت نباشید عراقیها ما را نگرفتند، ما برمیگردیم.» پرسیدم: «اگر اسیر نشدهاند چطور برمیگردند؟» گفت: «احتمالاً شهید شدهاند و جنازههایشان را آب میآورد.» پرسیدم: «حالا کی میآیند؟» گفت: «یکی شب دوازدهم و دیگری شب سیزدهم.» پرسیدم: «مطمئن هستی؟» گفت: «خاطرت جمع باشد.»
شب دوازدهم کارم شده بود که از دم مغرب بروم پابوس آب و برگردم. چشم دوخته بودم به منطقه که شاید خواب حسین تعبیر شده باشد و پیکر بچهها روی شانههای آب برگردد ولی هرچه ماندم و پاییدم هیچ خبری نشد که نشد. شب به اوج تاریکی رسیده بود و تنام خسته و دلم ناامید شده بود از بازگشت بچهها. به سنگر برگشتم و خوابیدم. میدانستم دیگر شدنی نیست. یا بچه ها شهید شده بودند و مفقودالاثر مانده بودند یا اسیر شده بودند و باید زودتر به قرارگاه مرکزی خبر میدادیم؛ تا قبل اینکه به منطقه حمله کنند و تلفات بیشتری بدهیم.
حوالی ساعت ۴ صبح با صدای زنگ تلفن صحرایی از خواب پریدم. اکبر بختیاری که آن شب نگهبان بود، مضطرب و شتابزده گفت: «حاج حمید زود بیا اینجا یک چیزی روی آب است و به این سمت میآید.» حاج اکبر مسئول خط و حسین هم لب آب ایستاده بودند. مدتی صبر کردیم، دیدیم جنازه شهید صادقی روی آب است. حسین جلو رفت و آن را از آب گرفت. شب سیزدهم هم حدود ساعت دو یا سه شب بود که موجهای آب پیکر اکبر را به ساحل آورد و خواب حسین کاملاً تعبیر شد. من مانده بودم و عارفی که در قامت حسین بود. او زیباترین نماز شبها را میخواند، ولی کسی او را نمیدید، رفیق خدا بود و مشکلات را با الهامهایی که به او میشد، حل میکرد به مرحله یقین رسیده بود و پردههای حجاب را کنار زده بود. او خودش را از هرچه ناپاکی بود غربال کرده بود و هیچ خارو خاشاکی توی وجودش نمانده بود. قاسم سلیمانی فرماندهی حسین خاطرهای از او نقل میکند :« یک روز با حسین به سمت آبادان میرفتیم. عملیات بزرگی در پیش داشتیم. چندتا از کارهای قبلی با موفقیت لازم انجام نشده بود و از طرفی آخرین عملیاتمان هم لغو شده بود. من خیلی ناراحت بودم. به حسین گفتم: چندتا عملیات انجام دادیم، اما هیچ کدام آنطور که باید موفقیتآمیز نبود. این یکی هم مثل بقیه نتیجه نمیدهد. گفت: برای چی؟ گفتم:، چون این عملیات خیلی سخته و بعید میدانم موفق بشویم. گفت: اتفاقا ما در این کار موفق و پیروز هستیم. گفتم: حسین دیوانه شدهای. در عملیاتهایی که به آن آسانی بود و هیچ مشکلی نداشتیم نتوانستیم کاری از پیش ببریم آنوقت در این یکی که کلا وضع فرق میکنه واز همه
سختتر است. موفق میشویم! حسین خندهای کرد و با همان تکهکلام همیشگیاش گفت: حسین پسر غلامحسین به تو میگویم که ما در این عملیات پیروزیم». میدانستم که او بیحساب حرفی را نمیزند. حتما از طریقی به چیزی که میگوید ایمان و اطمینان دارد. گفتم: «یعنی چه از کجا میگویی؟» گفت: «بالاخره خبر دارم.» گفتم: «خب از کجا خبر داری؟» گفت: «به ما گفتند که ما پیروزیم.» پرسیدم: «کی به تو گفت؟» جواب داد: «حضرت زینب (س). فقط بدان بیبی گفت که شما دراین عملیات پیروزخواهید شد و من به همین دلیل میگویم که قطعا موفق میشویم.» هر چه از او خواستم بیشتر توضیح بدهد. چیزی نگفت و به همین چند جمله اکتفا کرد. نیاز هم نبود توضیح بیشتری بدهد. اطمینان او برایم کافی بود. همانطور که گفتم همیشه به حرفی که میزد. ایمان داشتم. وقتی که عملیات با موفقیت تمام به انجام رسید. یاد حرف آن روز حسین افتادم و به ایمان و قاطعیتی که در کلامش بود؛ و هرگز از این اطمینان به او پشیمان نشدم.» حسین پسر غلامحسین تنها کسی بود که سردار سلیمانی آرزو داشت کنارش در آرامگاه ابدی آرام بگیرد: «دوست دارم تا مرا در پس از مرگ در کنار او به خاک بسپارید.» محمد حسین یوسف الهی در زمان جنگ ایران و عراق در لشکر ۴۱ ثارالله و در واحد اطلاعات و عملیات مشغول به فعالیت و بعدها نیز به عنوان جانشین فرمانده این واحد انتخاب شد. این شهید بزرگوار در طول جنگ تحمیلی، پنج مرتبه به شدت مجروح شد و در نهایت در عملیات والفجر هشت در بیست و هفتم بهمن ماه سال ۱۳۶۴ به دلیل مصدومیت حاصل از بمبهای شیمیایی در بیمارستان لبافی نژاد شهر تهران به شهادت رسید و رهسپار دیار ابدیت شد.
فاطمه مرادی
۳
نظر
ارسال نظر برای این مطلب