اولین بار که جلد کتاب را دیدم، نگاه حاجقاسم از روی قاب مرا دنبال کرد. حاجی دستش را بالا برده بود و از دور دستها به من سلام میکرد. کتاب را باز کردم. صدای موج میآمد. انگار بوی نم و خاک خیسشدهی عملیات والفجر هشت را نفس میکشیدم.
«حمیدرضا فراهانی» راوی کتاب، مخاطب را میبرد میان خاکریزها. آنجا که صدای اذان با صدای آرام اروند در هم میپیچد. او نه میخواهد تاریخ بنویسد، نه کتابی خشک که صرفا شرح ماوقع دهد. روایتش شبیه نجواست. حرف دلی که بعد از سالها سر باز کرده بود و روی کاغذ ریخته شد. خاطراتی که شبهای زیادی توی حفرهی دلش خاک میخورد تا بلاخره تصمیم به انتشارش گرفت.
کتاب با یک خطاب شروع میشود:
«حاج قاسم، سلام!»
همین یک جمله، تکلیف لحن را روشن میکند. راوی نه از بالا مینویسد، نه از دور. حرفهایش را با همان صمیمیتی میگوید که یک رزمنده میتواند نه با فرماندهاش که با رفیقش در خلوت بزند. هر بخش یک نامه است. نامههایی که هیچوقت به مقصد نرسیدند.
در یکی از پرحرارتترین بخشهای کتاب، صحنهای است که راوی از شب عملیات والفجر هشت میگوید. ضبط کوچکش را روشن کرده تا حرفهای حاج قاسم را ثبت کند. غواصها روبهرویش صف کشیدهاند. چشمها خیساند. دستها میلرزند. هوا از اشک و نم سنگین است.
و حاج قاسم، با صدایی که میان موج گم و پیدا میشود، میگوید:
«این آب را میبینید؟ این آب، مهریهی فاطمه زهراست. خدا را به حقِ مهریهی حضرت زهرا قسم بدهید که امشب از این آب بگذرید و دل امام را شاد کنید.»
در این لحظه بغض جمع میشکند. صدای هق هق گریه میان موج میپیچد. فراهانی مینویسد: «دستم میلرزید، ضبط داشت از دستم میافتاد. حس لطیفی به نام مهریهی حضرت زهرا مرا پر کرده بود…»
اینجا، مرزِ میان آدمها را از میان برداشته میشود. همه زیر سایهی حاج قاسم هم هدف میشوند.
نویسنده، مجید سانکهن، لحنِ روایت را طوری پرداخته که صدا و حسِ راوی در تمام کتاب زنده بماند. نثرش موجدار است. گاهی آرام و تصویری و گاهی کوبنده. باهوشترین تصمیمش، حفظِ لحنِ شخصی راوی است. واژهها نظامی نیستند، خاکیاند، پر از صمیمیت و تعلیق. جملهها کوتاهاند و نفسگیر. درست شبیه لحظهای که رزمندهای در آب سرد اروند نفس حبس کرده است.
در میانهی روایتها، عکسها و یادداشتهای کوتاهی آمده که لابهلای متناند. هر عکس تکهای از زمان را زنده میکند. خندهای زیر آفتاب خوزستان، سری خمشده در کنار خاکریز، جوانی که خود را از بند دنیا رها کرده است.
نقطهی قوت کتاب در چیزی فراتر از خاطره است؛ در نزدیکی راوی و مخاطب. اینجا خواننده حس میکند خودش همان رزمندهای است که صدای حاج قاسم را شنیده. حتی وقتی کتاب بسته میشود، آن «سلام» اول هنوز در گوش میپیچد.
نویسنده برای پایان، نه به مرثیه پناه میبرد و نه به شعار. روایت ناگهان در لحظهای آرام میشود، درست همان لحظهای که راوی میگوید قرار بود کتاب را به دست حاج قاسم برسانند تا خودش ببیند و مهر تایید بزند. اما همان روز، خبرِ شهادتش رسید.
سطر آخر میگوید:
«سلام آخرم را نگه داشتم برای روزی که دوباره ببینمت.»
و کتاب همانجا تمام میشود. با فراقی که راوی هنوز باید تحملش کند.
«حاج قاسم سلام» برای کسانی نیست که دنبال آمار و تحلیل و تاریخاند. این کتاب برای دلهاییست که میخواهند بفهمند چهطور ایمان در میدان معنا پیدا میکند. برای فرماندهان نظامی که میخواهند راه فرماندهی بر قابها را مشق کنند. برای مادرانی حاج قاسمپرور. برای نوجوانهایی که در جست و جوی قهرماناند، و برای همهی کسانی که دلتنگ مردیاند که او را با قابِ سادهی سلامش به یاد میآورند.
فاطمه اکرارمضانی
«حمیدرضا فراهانی» راوی کتاب، مخاطب را میبرد میان خاکریزها. آنجا که صدای اذان با صدای آرام اروند در هم میپیچد. او نه میخواهد تاریخ بنویسد، نه کتابی خشک که صرفا شرح ماوقع دهد. روایتش شبیه نجواست. حرف دلی که بعد از سالها سر باز کرده بود و روی کاغذ ریخته شد. خاطراتی که شبهای زیادی توی حفرهی دلش خاک میخورد تا بلاخره تصمیم به انتشارش گرفت.
کتاب با یک خطاب شروع میشود:
«حاج قاسم، سلام!»
همین یک جمله، تکلیف لحن را روشن میکند. راوی نه از بالا مینویسد، نه از دور. حرفهایش را با همان صمیمیتی میگوید که یک رزمنده میتواند نه با فرماندهاش که با رفیقش در خلوت بزند. هر بخش یک نامه است. نامههایی که هیچوقت به مقصد نرسیدند.
در یکی از پرحرارتترین بخشهای کتاب، صحنهای است که راوی از شب عملیات والفجر هشت میگوید. ضبط کوچکش را روشن کرده تا حرفهای حاج قاسم را ثبت کند. غواصها روبهرویش صف کشیدهاند. چشمها خیساند. دستها میلرزند. هوا از اشک و نم سنگین است.
و حاج قاسم، با صدایی که میان موج گم و پیدا میشود، میگوید:
«این آب را میبینید؟ این آب، مهریهی فاطمه زهراست. خدا را به حقِ مهریهی حضرت زهرا قسم بدهید که امشب از این آب بگذرید و دل امام را شاد کنید.»
در این لحظه بغض جمع میشکند. صدای هق هق گریه میان موج میپیچد. فراهانی مینویسد: «دستم میلرزید، ضبط داشت از دستم میافتاد. حس لطیفی به نام مهریهی حضرت زهرا مرا پر کرده بود…»
اینجا، مرزِ میان آدمها را از میان برداشته میشود. همه زیر سایهی حاج قاسم هم هدف میشوند.
نویسنده، مجید سانکهن، لحنِ روایت را طوری پرداخته که صدا و حسِ راوی در تمام کتاب زنده بماند. نثرش موجدار است. گاهی آرام و تصویری و گاهی کوبنده. باهوشترین تصمیمش، حفظِ لحنِ شخصی راوی است. واژهها نظامی نیستند، خاکیاند، پر از صمیمیت و تعلیق. جملهها کوتاهاند و نفسگیر. درست شبیه لحظهای که رزمندهای در آب سرد اروند نفس حبس کرده است.
در میانهی روایتها، عکسها و یادداشتهای کوتاهی آمده که لابهلای متناند. هر عکس تکهای از زمان را زنده میکند. خندهای زیر آفتاب خوزستان، سری خمشده در کنار خاکریز، جوانی که خود را از بند دنیا رها کرده است.
نقطهی قوت کتاب در چیزی فراتر از خاطره است؛ در نزدیکی راوی و مخاطب. اینجا خواننده حس میکند خودش همان رزمندهای است که صدای حاج قاسم را شنیده. حتی وقتی کتاب بسته میشود، آن «سلام» اول هنوز در گوش میپیچد.
نویسنده برای پایان، نه به مرثیه پناه میبرد و نه به شعار. روایت ناگهان در لحظهای آرام میشود، درست همان لحظهای که راوی میگوید قرار بود کتاب را به دست حاج قاسم برسانند تا خودش ببیند و مهر تایید بزند. اما همان روز، خبرِ شهادتش رسید.
سطر آخر میگوید:
«سلام آخرم را نگه داشتم برای روزی که دوباره ببینمت.»
و کتاب همانجا تمام میشود. با فراقی که راوی هنوز باید تحملش کند.
«حاج قاسم سلام» برای کسانی نیست که دنبال آمار و تحلیل و تاریخاند. این کتاب برای دلهاییست که میخواهند بفهمند چهطور ایمان در میدان معنا پیدا میکند. برای فرماندهان نظامی که میخواهند راه فرماندهی بر قابها را مشق کنند. برای مادرانی حاج قاسمپرور. برای نوجوانهایی که در جست و جوی قهرماناند، و برای همهی کسانی که دلتنگ مردیاند که او را با قابِ سادهی سلامش به یاد میآورند.
فاطمه اکرارمضانی
نظر
ارسال نظر برای این مطلب