مطالب

چند خطی برای عروس و داماد سنی


شنبه , 2 مهر 1401
 چند خطی برای عروس و داماد سنی

خرداد ۹۶ بود که برای بار سوم به سوریه اعزام شدم. هنوز دو روز نشده نبود که وارد شهر شده بودم. از همان روز اول وارد خط مقدم  شدم؛ جایی که داعشی‌ها بدجور به نیروهای عمل‌کننده پاتک زده بود و من به عنوان نیروی تازه‌نفس برای پشتیبانی اعزام شدم. هنوز دو ساعت نبود که از ناحیه بازوی دست راست مجروح شدم و به خاطر خون‌ریزی شدید به عقب برگشتم. چند روز که گذشت هم زخمم بهتر شده بود و هم سر حال شده بودم. به خاطر اصابت گلوله به ماهیچه بازوی دست راست، عملاً دیگر نمی‌توانستم تیراندازی کنم. چیز سنگین هم نمی‌توانستم بردارم. برای همین وارد قسمت اداری شدم. هم کارهای مربوط به نیروی انسانی را انجام می‌دادم و هم نامه‌ها و گزارشات را تایپ می‌کردم.



با بیرون‌راندن داعشی‌ها از منطقه کار پاکسازی را به گردان ما دادند. کار از این قرار بود که باید داخل به محل‌های سربسته می‌رفتیم و به اصطلاح آن‌ها را سفید می‌کردیم تا مبادا مردم یا نیروهای مقاومت، از داعشی‌های کمین کرده در شهر یا تله‌های انفجاریشان صدمه ببینند.



صبح همان روز متوجه شدم حاج قاسم به منطقه آمده است. مشتاق دیدارش بودم. در اعزام اولم هم یکبار توی منطقه او را دیده بودم ولی این بار خیلی به دیدنش نیاز داشتم. چون درد بازو امانم را بریده بود و به روحیه نیاز داشتم.



بالاخره حاجی را با یک تویوتا هایلوکس دو کابینه سفیدرنگ که مال بچه‌های سپاه بود به مقر گردان ما آوردند. از ماشین که پیاده شد همه بچه‌ها که آماده استقبال بودند دورش جمع شدند. هر کسی به بهانه‌ای برای سلامتی حاجی صلواتی را چاق می‌کرد و بقیه با او دست و روبوسی می‌کردند. بالاخره استقبال‌ها تمام شد و حاجی را به مقر بردیم. حاج یوسف که از همرزمان قدیمی حاج قاسم در لشگر ثارالله کرمان بود در بدو ورود حاجی به اتاقش ایشان را توی بغل گرفت و یک دقیقه‌ای همدیگر را در آغوش گرفتند. وارد اتاق که شدیم ابوسعید یا همان حاج یوسف خودمان اوضاع منطقه را برای حاج قاسم تشریح کرد.



حاجی هم چندتا توصیه رزمی و عملیاتی به ما کرد. بعد با چند تا از فرماندهان، برای شناسایی و دیدن اوضاع منطقه به یکی از خانه‌های سفید رفتند. کارشان تا شب طول می‌کشید. برای همین من دنبالشان نرفتم.



حوالی ساعت ۹  شب  بود که حاج یوسف من را پشت بی‌سیم پیج کرد. آدرسی داد و قرار شد ۲۰ دقیقه او را در آن مکان ببینم. آدرسی که داده بود در یکی از محله‌های مرتفع شهر و در یکی از ساختمان‌های موسوم به شهرک ۱۰ طبقه واقع شده بود.



حاج یوسف را پیج کردم. پاسخ داد: سریع بیا طبقه ۱۰.



با اینکه پله‌ها زیاد بود ولی خودم را سریع به محل استقرار حاجی رساندم. حدس می‌زدم که حاج قاسم همینجا بوده و از تحرکات نیروها فهمیدم که احتمالا رفته باشد.



تا مرا دید سلام کرد. نفس‌نفس‌زنان جواب سلام دادم و دست چپ را روی سینه‌ام گذاشتم.



ابوسعید گفت: ابوهادی، حاج قاسم دستور داده هر خونه‌ای را که سفید می‌کنین  صورت‌جلسه کنین و به سوری‌ها تحویل بدین. می‌خوام این کار را به تو بسپارم.



گفتم: چشم حاجی. خیالت راحت.



حاجی هم که خیلی خسته به نظر می‌رسید برای استراحت به مقر گردان رفت.



کنجکاوی‌ام گل کرده بود. دوست داشتم ببینم ردی از حضور حاج قاسم پیدا می‌کنم یا نه. برای همین از آشپزخانه شروع کردم. به اتاق‌ها هم رفتم ولی چیزی پیدا نکردم. خانه انگار خانه یک زوج جوان بود. بسیاری از اسباب‌ها را خیلی منظم داخل اتاق‌ها گذاشته بودند. همه‌چیز تقریبا نو بود. بچه‌ها عکس عروس و داماد که روی دیوار بود را برداشته بودند و گوشه‌ای رو به دیوار گذاشته بودند؛ طوری که کسی عکس خانم نامحرم را نبیند. بالاخره به جست و جوی سالن پذیرایی پرداختم. روی میز بزرگ ناهارخوری برگه گذاشته بودند. رفتم و برگه را به دقت نگاه کردم. یادداشتی روی آن نوشته شده بود:



«من برادر کوچک شما، قاسم سلیمانی هستم. حتما مرا می شناسید. ما به اهل سنت در همه جا خدمات زیادی انجام داده‌ایم. من شیعه هستم و شما سنی هستید… از قرآن کریم و صحیح بخاری و دیگر کتب موجود در خانه شما متوجه شدم که شما انسان‌های با ایمانی هستید. اولا از شما عذر می‌خواهم و امیدوارم عذر مرا بپذیرید که خانه شما را بدون اجازه استفاده کردیم. ثانیا هر خسارتی که به منزل شما وارد شده باشد، ما آماده پرداخت آن هستیم. امضا: قاسم سلیمانی»



نامه را که خواندم شوکه شدم. پیش خودم گفتم: ببین حاجی کجاست و من کجام.



حالا فهمیدم این همه تأکید حاج یوسف برای چه بود.



پشت همان میز نشستم، کاغذی برداشتم  و صورتجلسهرا نوشتم. بعد هم از طبقه ۹ تا دیگر طبقات را به همین ترتیب انجام دادم.



کارم که تمام شد ساعت ۲ نیمه شب بود. خسته و کوفته به مقر رفتم. حاج یوسف را پیدا کردم. به اتاقش رفتم. چشمانش هنوز سرخ بود. فهمیدم که استراحت نکرده است.



گفتم: حاجی، نمی‌خواستید کمی استراحت کنید؟



خندید و گفت: در خدمتم.



صورتجلسه‌ها را از کیسه پلاستیکی در دست راستم بود با دست دیگر دراوردم و تحویل حاجی دادم.



پرسیدم: حاجی، می‌پسندید؟



همانطور که با دقت کاغذها را ورق می‌زد گفت: بله. بد نیست.



با کنجکاوی سؤال کردم: حالا جدی‌جدی این نامه را خود حاج قاسم نوشته بود؟



سرش را بالا آورد و گفت: آره. مگه چش بود؟



گفتم: هیچی. فقط برام خیلی جالب بود.



حاجی خندید و گفت: فرمانده یعنی این….. شهید زنده‌ که می‌گویندیعنی همین.



محمدجواد قائدی
۱


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

فرماندهٔ کتاب‌خوان
یکشنبه , 27 آبان 1403

فرماندهٔ کتاب‌خوان

یک چمدان سوغاتی
پنج شنبه , 30 فروردین 1403

یک چمدان سوغاتی

مش حسن
یکشنبه , 26 فروردین 1403

مش حسن

ظرف غذایش که دست‌ نخورده می ماند...
یکشنبه , 20 اسفند 1402

ظرف غذایش که دست‌ نخورده می ماند...