مطالب

فرمانده‌ی مهربان پدرم


پنج شنبه , 6 دی 1403
فرمانده‌ی مهربان پدرم
تمام سعی‌ام را کرده بودم. یکی باشم مانند او. او در میدان خودش و من در میدان بازی فوتبال.
مثل اوجوری برنامه بازی فوتبال را چیدم که فقط برد تیم ما را رقم بزند. در آخر همه از بازی خوب و جوانمردانه‌مان تعریف کردند. من هم شدم بهترین کاپیتان در میان تمام کاپیتان‌های تیم فوتبال بین مدارس فوتبال. همانی که همه دل‌شان بازی در تیم او را می‌خواست. حتی بازیکن ذخیره. تا فقط یک‌بار در کنار من به جای بازیکن مصدومی توپی پاس بدهند. بعد هم همه جا پز بدهند. ما با علی در یک تیم هستیم.
مسابقه فوتبال را که بردیم لبخند زدم و گفتم.
«وقتی توی پاس کاری فقط برد تیم براتون مهم باشه؛ نتیجه همین می‌شه. مهم نیست کی توپ رو گل می‌کنه.»
آن‌ها هم دلگرم شدند به بازی بعد، که استانی برگزار می‌شد. انگار با صحبت‌هایم ته دل‌شان را قرص کرده بودم. هربار که با اشتیاق سر تمرین‌ها حاضر می‌شدند؛ حس می‌کردم دارم شبیه‌اش می‌شوم. شبه فرمانده‌ی پدرم. فرمانده‌ای که پدرم بارها از هوش و شجاعت‌اش برایم داستان می‌گفت. در آخر هم می‌گفت. «سیمش وصل است. سیم فرمانده من به حضرت زهرا(س)وصل است.»
به همین دلیل قبل از هر مسابقه‌ی فوتبال تسبیح به دست می‌شدم. تسبیح کوچکی که پدرم چند وقت قبل از شهادت‌اش برایم سوغاتی آورده بود. می‌گفت از کنار حرم حضرت رقیه(س)خریده است. بعضی اوقات هم از سر دلتنگی آن را توی دستم می‌چرخاندم.
چند سال قبل، آخرین باری که پدرم می‌خواست به سوریه برود، دلم هوری ریخته بود. مرا در آغوش کشید.
«چیکار کنم دلت راضی به رفتنم بشه؟» با بغض گفتم.
«من که نمی‌تونم توی کار کردنت شریکت بشم. پس هر وقت با دشمنا جنگیدی از طرف منم باشه. قول میدم بزرگ شدم باهات بیام تا با هم بجنگیم.» پدرم یکی از همان لبخندهای زیبایش را تحویلم داد.
«تا اون موقع دیگه داعشی وجود نداره. بهت که گفتم فرمانده‌ی ما شجاع و باهوشه. همشونو خونه خراب کرده.» خندیدم. دلم قرص شده بود انگار.
پدر رفت و برنگشت. بعد از شهادت پدرم تنها دل‌خوشیم دیدار با فرمانده‌ی شجاعش بود. دلم می‌خواست زودتر قهرمان زندگی پدرم را ببینم. دوست داشتم بدانم یک فرمانده شجاع و باهوش دقیقا چه شکلی هست.
آن روز زودتر از مادرم وارد سالن شدم. ردیف اول نشستم. می‌خواستم بهتر او را ببینم. نگاهم روی دست جانبازشان بود. انگشت‌های کشیده و مجروح‌شان با آن عقیق درشت زیباتر شده بود. غرق در فکر دلیری‌های‌شان بودم که آقایی جلو آمد و گفت.
«پسرجان این‌جا جای تو نیست.» به آقای کت و شلوار پوشیده‌ای اشاره کرد. «بلند شو. جای ایشونه» مرد کت و شلواری منتظر ایستاده بود که من بلند شوم. چاره‌ای نداشتم. همین‌که خواستم بلند شوم. همان موقع سردار سلیمانی سخنرانی‌شان را قطع کردند و خیلی قاطع گفتند.
«به بچه‌ی شهید چکار دارید. بگذارید همان‌جا بنشیند.»
در میان آن همه جمعیت خانواده شهدا فرمانده حواس‌شان به من بود. از این‌که نگذاشتند من را از آن‌جا بلند کنند حسابی کیف کردم. دیگر می‌توانستم تا آخر سخنرانی‌شان به خوبی فرمانده را ببینم. حالا فهمیدم ایشان نه تنها فرمانده شجاع و باهوشی هستند، بلکه خیلی هم مهربانند. فرمانده‌ای که در همه حال باعث دلگرمی هستند.
نویسنده : طاهره بابایی


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب