از سوال «پدرت کجاست؟» میترسم؛ از بچگی همینطور بودم. هر سوالی که جوابش به پدر ختم میشد، من را میترساند. بعضی جوابها را هرچقدر هم خوب و مفصل توضیح میدادم، باز کسی درست نمیفهمید. حتی اگر قیافه آدمها شبیه کسانی باشد که بلدند چطور همدردی کنند، اما یک ذره از حسوحال واقعی را نمیشود به دیگران منتقل کرد. رنج تنها چیزی است که فقط خود آدم آن را حس میکند و دردش را هم تنها میکشد.همین سوال پدر کجاست جوابش خیلی سختتر از چیزی است که آدمها فکرش را میکنند. اگر سالهای کودکی توانستم بدون پدر قد بکشم اما بعضی اتفاقات، بعضی از جاها بدون پدر رفتن حتی وقتی بزرگ شدم، ترسناک بود. آدمها یکجوری نگاهم میکنند، انگار که تافتهی جدابافتهای باشم. شاید قیافهام شبیه بیکسوکارها میشود. شبیه آنهایی که یک گوشه تنها ایستادهاند و از آمدن توی جمع در هراسند. میترسم بروم توی جمع و کسی برایم تره خورد نکند یا بدتر از آن مورد ترحم این و آن قرار بگیرم.بچهتر که بودم، امیدوارم بودم روزی ترس از سوال «پدرت کجاست؟» رهایم کند. مثلا وقتی قد کشیدم و به سن قانونی رسیدم. اما با پدر گلناز که از خواستگاری صحبت کردم و اجازه گرفتم با مادر برویم خانهشان، فهمیدم این ترس قرار نیست هیچوقت رهایم کند. اینکه من و گلناز خودمان توی دانشکده پزشکی همدیگر را دیدیم و پسندیدیم یکطرف، اجازه بزرگترها و همراه آوردن کسوکار داماد هم یک طرف.خواستگاری رفتن بدون بزرگتر، بدون تکیهگاه مگر میشود؟ آن هم در عرف ما ایرانیها که بزرگترها و احترامشان برهمه چیز مقدم است. اگر شب خواستگاری یا شب عروسی بابای آدم نیاید و جلوی تمام مهمانها سینهسپر نکند دیگر آن بابا به چه دردی میخورد؟ اصلا کی قرار است برای بچهاش پدری کند؟ پدر گلناز وقتی زنگ زدم برای خواستگاری وقت بگیرم باز همان سوال تکراری را از من پرسید:پدرتون کجاست؟ با کی تشریف میآورید؟ پدر دختر موردعلاقهام، تمام سوالهایی که من ازشان میترسیدم را یکجا از من پرسیده بود. عرض خانه را هزاربار رفتم و برگشتم. یک چیزی شبیه آتشفشان مدفون شده توی قلبم فوران کرده بود و تمام ترسهای دنیا را ریخته بود توی وجودم. ایستادم جلوی قاب عکس بابا، کنار تلویزیون. صدایم لرزید. گفتم: پدرم؟پدر نازنین گفت:ما شصت نفری هستیم خانواده شما چطور؟ قرار بود فقط من و مامان برویم. کس دیگری را نداشتیم که با خودمان ببریم.گفتم: پدر من سوریه شهید شدند. مدافع حرم بودند. با مادر خدمتتون میرسیم.پدر گلناز هم پاسدار بود هم درصد مختصری جانباز. کمی از تنها آمدنمان تعجب کرد. لابد دلش میخواست دخترش عروس خانواده طایفهداری شود. دلش میخواست خانهشان جلوی دروهمسایه پر شود از مهمان و فک و فامیل خانوادهای که قرار بود با هم وصلت کنند.تلفن را که قطع کردم ترسهایی که توی گلویم مانده بود همه اشک شدند. کلافه و آزردهخاطر توی خانه قدم زدم. جلوی قاب عکس بابا اشکها از پشت پلکم جوشید و بغضم ترکید. شکوه و گلایه کردم از بابا. با لحن تندی که سرتاسر عتاب بود گفتم:مردحسابی! نمیشد یه دونه پسرت رو سروسامون میدادی بعد میرفتی؟ من باید تنها با مامان برم خواستگاری؟ این رسمشه با مرام؟ با همان حال و ترسی که رهایم نمیکرد، جلوی قاب عکس بابا خوابم برد. توی خواب بابا را دیدم که آرام بود و مطمئن. نزدیکم آمد و دستی کشید روی صورتم. گفت: فردا یکی از دوستام با تو و مادرت میاد خواستگاری پسرم. اون خودش تمام کارها رو راستوریس میکنه. شیربها و مهریه و هرچیزی که دست بزرگترهاست رو به دوستم بسپار. خیالت راحت. فردا برای تو یک روز به یادماندنی میشه. روزی که تمام فامیل همسرت به تو افتخار خواهند کرد.سراسیمه از خواب پریدم. قلبم توی دهانم میزد. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده و باید چکار کنم. فقط میدانستم مثل همیشه باید روی حرف بابا حساب کنم. هرچیزی که بابا گفته بود را توی برگهای نوشتم و گذاشتم توی پاکت نامه و درش را بستم. نامه را دادم به مادر. حیرتزده پرسید:
_این چیه مادر؟
نفسنفس زنان گفتم:
_امانتی. پیشت باشه تا فردا.
مادر نامه را گذاشت توی کیفش. نیمی از ترسی که افتاده بود به جانم، جایش را داده بود به انتظار. بیصبرانه منتظر فردا و وعدهی پدر بودم.
روز بعد سبدگل بزرگی گرفتم و بزرگترین جعبه شیرینی که توی شیرینی فروشی پیدا میشد. دلم میخواست سنگ تمام بگذارم تا جبران کم بودن تعداد خانوادهمان شود. خانه نازنین پر بود از عمهها و عموها و خالههایش. همه آمده بودند. نازنین توی آشپزخانه سینی چای را آماده میکرد. زیرچشمی نگاهش میکردم و خودم را بهخاطر انتخابم تحسین میکردم. از همیشه زیباتر شده بود. چادر سفیدگلدار به نازنین میآمد. توی دانشکده با لباس رسمی دیده بودمش و اینطور به نظرم دلنشینتر شده بود. قبل از اینکه خانواده نازنین شروع کنند به پرسیدن سوالهای مرسوم، گوشی مادر زنگ خورد:
_بله بله خیابان وصال. طبقه پنجم. تشریف بیارید. منتظریم.
نمیدانستم چه اتفاقی افتاده. مادر رو کرد به مادر نازنین و گفت:
_در رو باز کنید حاج خانوم. مهمان از طرف خانواده ما هستند.
در که باز شد صدای صلوات جمع بالارفت. باورم نمیشد. حاج قاسم سلیمانی آماده بود. از طرف خانواده ما؟ از کجا میدانست؟ یعنی دوست بابا بود ؟ نامه؟ حاج قاسم جلوی جمع پیشانیام را بوسید و تبریک گفت. با پدر نازنین نشستند بالای مجلس. اسپند دود کردند و مهمانها شروع کردند به عکاسی. من لال شده بودم. نمیتوانستم چیزی بگویم. فقط میدانستم ترسی که یک عمر همراهم بوده یکجا ریخته بود انگار. آرام بودم. وعدهی بابا صادقه بود. کابوسهایم تمام شده بود. حاج قاسم یک تنه مجلس را دست گرفت. یکتنه برید و دوخت. همه هم راضی بودند. مهریه و شیربها و رسم و رسومات مفصل اجرا شد، آن هم با سرافرازی و سربلندی. خنده صورت نازنین را رها نمیکرد. من هم از خنده او جان گرفتم. به مادر گفتم:
_مادر بیزحمت اون نامهای که دیشب بهتون دادم رو بدین.
مادر کیف دستیاش را زیرورو کرد و نامه را از ته کیف بیرون کشید:
_بیا پسرم. ایناهاش.
خودم را کشیدم کنار حاج قاسم. نامه را از توی جیب کت بیرون آوردم و دادم دستش. خندید. خندیدم. گفت:
_از همه چیز خبر دارم نوردیدهام. فقط بین خودمان باشد. نامه را بوسید و گذاشت روی چشمان مرطوبش. از آن روز به بعد برای سوالهایی که به پدر ختم میشد، یک جواب قانعکننده داشتم. سرم را بالا میگرفتم و عکس حاج قاسم را نشان میدادم.
فاطمهسادات موسوی
۱
نظر
ارسال نظر برای این مطلب