روایتی از پدر حاج قاسم
صدای شادی و هلهله، در «قنات ملک» روستای رابر کرمان، بلند شده بود. عروس چهارده ساله به داماد که روی شتر لبخند میزد، نگاه میکرد. شتر آرام جلو آمد، اما یک دفعه پا به فرار گذاشت و داماد را با خودش برد. زنها دست از کِل کشیدن، برداشتند و مردها دنبال شتر دویدند. بعد از چند ساعت، شتر را برگرداندند، با داماد که هنوز محکم پشت او نشسته بود. از همان روز زندگی مشترک فقیرانه پدر، شروع شد تا با آن زندگی پاک و خالصانه ساده و چادرنشینِ روستایی، اتفاق بزرگی را رقم بزند؛ اتفاقی مثل تربیت فرزندی به نام قاسم.
پدر اهل نماز بود، شاید در آن وقت در روستا، چند نفر نماز میخواندند اما پدر به شدت تقیّد به نماز اول وقت داشت، نماز صبح را از روی ستاره و نماز ظهر را از روی سایه تشخیص میداد. حاج قاسم هم از او یاد گرفته بود که از دوران کودکی نماز بخواند. اگر چه خیلی از قواعد آن را درست نمیدانست. صدای نماز پدر همیشه در گوشش میپیچید که همراه با دعای پس از سجده پیوسته زمزمه میکرد:
الهی به عزتت و جلالت، خوارم مکن
به جرم گنه شرمسارم مکن
مرا شرمساری به روی تو هست
مکن شرمسارم مرا پیش کس
پدر همانقدر که به نماز تقیّد داشت، به حلال و حرام هم توجه داشت. همه اهل عشیره او را به درستی میشناختند. آن وقتها چون به مشهد رفته بود، به او «مشدی حسن» میگفتند. زکات مالش را از گندم و جو و گوسفندها به موقع به سیدمحمد میداد.
اهل غُسل بود، کاری که به ندرت کسی در روستا انجام میداد. حتی در سرمای زمستان، در قَنات دِه غُسل میکرد.
به روزه ماه رمضان اهمیت زیادی میداد و به مادر میگفت حق نداری به آدم بیروزه غذا بدهی. گاهی هم به او میگفت ما را با آدم بینماز شریک نکن.
رفتار پدر و مادر و توجه آنها به این مسائل، بچهها را که هنوز از حقیقت دین و اصول و فروع آن چیزی نمیدانستند، به دین علاقهمند کرده بود. یکبار یکی از بچهها، عکسی از بازیکنان و خوانندهها در همان سیاهیهای کاه گِلیِ خانه به دیوار چسباند. پدر همهٔ آنها را پاره کرد و گفت: «این ها مقابل قبله، جلوی نمازم هستند.»
پدر اجازه نمیداد هر چیز اعتیادآوری را بخورند. برای همین در مراسمهای عزاداری، بچهها چایی برنمیداشتند.
تابستانها فصل دِروکردنِ قبل از طلوع صبح تا غروب آفتاب بود. پدر یک گاو نرِ شاخ زنِ خطرناک داشت که همه از او میترسیدند. یک روز حاج قایم را سوار بر گاو کرد تا گاو را به به دِهِ دیگری که ۵۱ کیلومتر با خانه فاصله داشت و سرسبزتر بود، ببرد. میخواست آن شجاعت و نترسی که در حاج قاسم وجود داشت را بیشتر کند.
یک شب هک او را با خودش برد سرِ خرمنها در حاشیهٔ رودخانهای که فاصلهٔ زیادی با خانه داشت. شب، گلهٔ گُرازها به خرمنها حمله کردند. با پدر بالای درخت انجیری رفتند. یک گله گُراز وحشی به خرمن حمله کردند. پدر هیاهو میکرد و حیوانات وحشیِ مغرور اعتنایی به سروصدای پدر نمیکردند. در دل شب بخشی از خرمن را خراب کردند و هر دو از بالای درخت بدون ترس به گرازها، نگاه میکردند.
پدر ملک داشت، اما ملکی که در اصلاحات ارضی در اختیار قرار میدادند متعلق به دیگران بود. پدر چون بسیار مقید بود و حدود شرعی را رعایت میکرد، حاضر نبود حتی یک متر از زمینی را بگیرد که متعلق به شخص دیگری بود. موضوع اصلاحات ارضی را هم قبول نداشت و این موضوع را حقالناس میدانست. با ملکی که در دستش بود، شاید ۵۰ یا ۶۰ نفر یتیم و صغیر در آن سهم داشتند.
در هیچ شرایطی نماز و روزه و عبادتش ترک نمیشد و متدین و مورد اعتماد تمام طایفه سلیمانی بود. در طایفه، مراجعه به مراجع قضائی در کمترین حد بود. پدر قبل از نماز صبح بیدار میشد. همیشه با اهالی خانه ناهار و شام میخورد. مهماندوست بود و هر روز مهمان به خانه میآورد و از همراهی مادر در مهمانداری راضی بود. میگفت: «هیچ وقت ندیدم مادرتان در مقابل مهمان نق بزند و با روحیه باز در مقابل مهمان قرار میگرفتند». زنی بود به نام حُسنیه که از عشیرهشان بود. زنی تقریباً ۰۵ساله که مرض سل داشت. همه او را رها کرده بودند. پدرم رفت او را روی کولش گرفت و به خانه برد. چهار سال مادر از او پذیرایی کرد تا حُسنیه از دنیا رفت. هرگز مادر یا پدر برای نگهداری از او با هم بحثی نکردند.
هیچوقت لقمه شبههناک در زندگی نیاورد. لقمه حرام که جای خود داشت. محل پناه افراد نیازمند طایفه بود، طوری که اگر رویشان نمیشد به جایی مراجعه کنند به پدر مراجعه میکردند. همین روزی حلال، حاج قاسم را حاج قاسم کرد.
پدر، با اینکه اینکه جسم نحیفی داشت، اما خیلی قوی بود و سر نترسی داشت. یکبار حبیب الله خان کدخدا به ده آمد. آن روز برف باریده بود و مردان ده همگی در آفتاب نشسته بودند و با هم حرف میزدند. بچهها هم برف بازی می کردند. حبیب الله خان به هر یک از مردان ده، یک لول چند سانتی تریاک داد. فقط به مرید محمد که در آن روز استفاده میکرد، نداد. پدر خندید و این شعر را خواند: «عطای بزرگان، امت را به جایی میآورد که نیایند به کار.»
کدخدا ناراحت شد و به پدر تندی کرد.
پدر با همه زحمتهایی که میکشید، نمیتوانست هزینه زندگی فقیرانهشان را تأمین کند و نهصد تومان بدهی به بانک تعاون روستایی داشت. چندبار خانه کدخدا رفت تا برای بدهی چارهای پیدا کند، اما نشد.
حسین، برادر بزرگ حاج قاسم، تصمیم گرفت برای کار کردن به شهر برود تا شاید پولی برای پس دادن قرض پدر پیدا کند. بعد از دو هفته بدون اینکه کاری پیدا کند برگشت.
ترس از زندان افتادن پدر، خواب را از چشمش گرفت. تصمیم گرفت به شهر برود و قرض پدر را ادا کند. پدر و مادر هر دو مخالفت کردند، چون جسم ضعیفی داشت و تازه وارد چهارده سال شده بود و تا آن روز پایش را از رابر بیرون نگذاشته بود.
با اصرار زیاد بلآخره راضی شدند. با سه تا از دوستانش راهی شهر شد. شهر غربت و وحشت داشت اما چارهای نبود. از پدر یاد گرفته بود که از چیزی نترسد. از صبح در هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاه رفت و پرسید: کارگر نمیخواهید؟» همه یک نگاه به قد کوچک و جثه نحیفش میکردند و جواب رد می دادند.
آخر به یک ساختمان در حال ساخت رسید و با التماس خواست در آنجا کار کند. اوستای ساختمان قبول کرد. کار برای دستهای کوچک او که قادر به گرفتن یک آجر هم نبود، سنگین بود. موقع خالی کردن آجرها از دستهایش خون میریخت، اما باید قرض پدر را با هر سختی بود، ادا میکرد. از پس سختیهای زیادی تا آن روز برآمده بود. با چکمههای لاستیکی که پدر برایش خریده بود، از میان برفی که تا کمرش میرسید، چند سال ه مدرسه رفته بود و با لقمه نان و پنیری بیشتر روزها را به سر کرده بود. تحمل سختیها برایش ممکن شده بود.
بعد از پنج ماه، با کارهای سخت دیگری که در شهر تجربه کرد، هزار تومان برای پدر فرستاد تا قرضش را ادا کند.
حالا زمان جبران محبتهای ساده و روستایی پدر و مادرش بود.
جبران محبت
حاج قاسم با اینکه مشغله کاری داشت، ماهی یک بار میرفت کرمان، و از آنجا خودش را به قنات ملک میرساند. پنجشنبه گاهی با آخرین پرواز، یعنی یازده و نیم شب، از تهران به کرمان میرفت و جمعهشب یا با پرواز پنج صبح شنبه برمیگشت تا هفت صبح سر کارش باشد. رفتوآمد از کرمان به روستا، چهار ساعت زمان میبرد. سه ساعت هم پرواز به کرمان و تهران طول میکشید. فقط هفت ساعت توی راه بود. همه این سختی را به جان میخرید تا به پدر و مادرش سر بزند. آنجا هم که میرفت، در خدمت پدر و مادرش بود. پای پدر و مادرش را میبوسید.
آنجا دیگر فرمانده نیرو نبود؛ قاسمِ خانه بابا بود. خودش را غلام پدر و مادرش میدانست.
گاهی پدر و مادرش را به مشهد میبرد. آنجا هم در خدمت پدر و مادر ویلچریاش بود. اجازه نمیداد کسی پدر و مادرش را به حرم ببرد. یک بار ویلچر پدر یا مادرش را میبرد؛ برمیگشت ویلچر دوم را میبرد.
یک بار برای انجام سونوگرافی داپلر و درمانهای فوق تخصصی مغز و اعصاب، پدر را به بیمارستان «شفاء» در شهر کرمان برد. چون مسیر ورودی بیمارستان تا محل انجام سونوگرافی طولانی بود، حاج قاسم به پدرش گفت: «بابا میخواهید شما را بر دوش بگذارم تا خسته نشوید؟»
پدر نگاهی کرد و پدرانه گفت: «بروبچه. من این همه کوه و تپه را بالا میروم این چهارتا پله که چیزی نیست!» پدر به حاجی گفت: «تو جلوتر برو من پشت سرت میآیم.» حاج قاسم گفت: «نه من پشت سر شما میآیم من هیچ وقت جلوتر از بزرگان حرکت نمیکنم و این از آموزههای من است.»
روی برگهای با خط خودش برای یکی از پرستارها نوشت: «اگر برای پدر و مادر من آسایشی را فراهم کردهای، بیشک در اجر جهاد من شریک بودهای».
بعد از درگذشت مادر، باز هم مرتب به روستا سر مزار مادرش میرفت و پدرش را که تنها شده بود، بیشتر تر و خشک میکرد. بعد هم که پدرش از دنیا رفت، همچنان قنات ملک را فراموش نکرد؛ هم به مزار پدر و مادرش میرفت، هم به مردم روستا و بعضی اقوامش که در آنجا زندگی میکردند، توجه داشت.
دو روز یک بار به پدر و مادر زنگ میزد. به خصوص بعد از فوت مادر به پدر بیشتر زنگ میزد. اگر تماس نمیگرفت، آنها میفهمیدند که مشکلی وجود دارد و با برادرهای حاجی تماس میگرفتند که: «حاج قاسم چرا زنگ نزده؟ پیگیر شوید ببینید برادرتان کجاست!»
احترام به پدر و مادر بیش از حد برای حاج قاسم مهم بود. همیشه آنها را بغل میکرد و میبوسید و همصحبتشان میشد.
پدر همیشه دوست داشت یکی از پسرهایش، در جنگ شهید بشود. آرزویش این بود و برای حاج قاسم خیلی دعا میکرد که شهید شود. میگفت: «کسی که ضجه میزند و برای اسلام تلاش میکند حقش مردن نیست و حقش شهید شدن است. من دعا میکنم که ایشان شهید شود».
و چه شیرین بود استجابت دعای مش حسن در فرودگاه بغداد برای فرزند خلف و صالحش حاج قاسم.
نویسنده : مریم فولادزاده
صدای شادی و هلهله، در «قنات ملک» روستای رابر کرمان، بلند شده بود. عروس چهارده ساله به داماد که روی شتر لبخند میزد، نگاه میکرد. شتر آرام جلو آمد، اما یک دفعه پا به فرار گذاشت و داماد را با خودش برد. زنها دست از کِل کشیدن، برداشتند و مردها دنبال شتر دویدند. بعد از چند ساعت، شتر را برگرداندند، با داماد که هنوز محکم پشت او نشسته بود. از همان روز زندگی مشترک فقیرانه پدر، شروع شد تا با آن زندگی پاک و خالصانه ساده و چادرنشینِ روستایی، اتفاق بزرگی را رقم بزند؛ اتفاقی مثل تربیت فرزندی به نام قاسم.
پدر اهل نماز بود، شاید در آن وقت در روستا، چند نفر نماز میخواندند اما پدر به شدت تقیّد به نماز اول وقت داشت، نماز صبح را از روی ستاره و نماز ظهر را از روی سایه تشخیص میداد. حاج قاسم هم از او یاد گرفته بود که از دوران کودکی نماز بخواند. اگر چه خیلی از قواعد آن را درست نمیدانست. صدای نماز پدر همیشه در گوشش میپیچید که همراه با دعای پس از سجده پیوسته زمزمه میکرد:
الهی به عزتت و جلالت، خوارم مکن
به جرم گنه شرمسارم مکن
مرا شرمساری به روی تو هست
مکن شرمسارم مرا پیش کس
پدر همانقدر که به نماز تقیّد داشت، به حلال و حرام هم توجه داشت. همه اهل عشیره او را به درستی میشناختند. آن وقتها چون به مشهد رفته بود، به او «مشدی حسن» میگفتند. زکات مالش را از گندم و جو و گوسفندها به موقع به سیدمحمد میداد.
اهل غُسل بود، کاری که به ندرت کسی در روستا انجام میداد. حتی در سرمای زمستان، در قَنات دِه غُسل میکرد.
به روزه ماه رمضان اهمیت زیادی میداد و به مادر میگفت حق نداری به آدم بیروزه غذا بدهی. گاهی هم به او میگفت ما را با آدم بینماز شریک نکن.
رفتار پدر و مادر و توجه آنها به این مسائل، بچهها را که هنوز از حقیقت دین و اصول و فروع آن چیزی نمیدانستند، به دین علاقهمند کرده بود. یکبار یکی از بچهها، عکسی از بازیکنان و خوانندهها در همان سیاهیهای کاه گِلیِ خانه به دیوار چسباند. پدر همهٔ آنها را پاره کرد و گفت: «این ها مقابل قبله، جلوی نمازم هستند.»
پدر اجازه نمیداد هر چیز اعتیادآوری را بخورند. برای همین در مراسمهای عزاداری، بچهها چایی برنمیداشتند.
تابستانها فصل دِروکردنِ قبل از طلوع صبح تا غروب آفتاب بود. پدر یک گاو نرِ شاخ زنِ خطرناک داشت که همه از او میترسیدند. یک روز حاج قایم را سوار بر گاو کرد تا گاو را به به دِهِ دیگری که ۵۱ کیلومتر با خانه فاصله داشت و سرسبزتر بود، ببرد. میخواست آن شجاعت و نترسی که در حاج قاسم وجود داشت را بیشتر کند.
یک شب هک او را با خودش برد سرِ خرمنها در حاشیهٔ رودخانهای که فاصلهٔ زیادی با خانه داشت. شب، گلهٔ گُرازها به خرمنها حمله کردند. با پدر بالای درخت انجیری رفتند. یک گله گُراز وحشی به خرمن حمله کردند. پدر هیاهو میکرد و حیوانات وحشیِ مغرور اعتنایی به سروصدای پدر نمیکردند. در دل شب بخشی از خرمن را خراب کردند و هر دو از بالای درخت بدون ترس به گرازها، نگاه میکردند.
پدر ملک داشت، اما ملکی که در اصلاحات ارضی در اختیار قرار میدادند متعلق به دیگران بود. پدر چون بسیار مقید بود و حدود شرعی را رعایت میکرد، حاضر نبود حتی یک متر از زمینی را بگیرد که متعلق به شخص دیگری بود. موضوع اصلاحات ارضی را هم قبول نداشت و این موضوع را حقالناس میدانست. با ملکی که در دستش بود، شاید ۵۰ یا ۶۰ نفر یتیم و صغیر در آن سهم داشتند.
در هیچ شرایطی نماز و روزه و عبادتش ترک نمیشد و متدین و مورد اعتماد تمام طایفه سلیمانی بود. در طایفه، مراجعه به مراجع قضائی در کمترین حد بود. پدر قبل از نماز صبح بیدار میشد. همیشه با اهالی خانه ناهار و شام میخورد. مهماندوست بود و هر روز مهمان به خانه میآورد و از همراهی مادر در مهمانداری راضی بود. میگفت: «هیچ وقت ندیدم مادرتان در مقابل مهمان نق بزند و با روحیه باز در مقابل مهمان قرار میگرفتند». زنی بود به نام حُسنیه که از عشیرهشان بود. زنی تقریباً ۰۵ساله که مرض سل داشت. همه او را رها کرده بودند. پدرم رفت او را روی کولش گرفت و به خانه برد. چهار سال مادر از او پذیرایی کرد تا حُسنیه از دنیا رفت. هرگز مادر یا پدر برای نگهداری از او با هم بحثی نکردند.
هیچوقت لقمه شبههناک در زندگی نیاورد. لقمه حرام که جای خود داشت. محل پناه افراد نیازمند طایفه بود، طوری که اگر رویشان نمیشد به جایی مراجعه کنند به پدر مراجعه میکردند. همین روزی حلال، حاج قاسم را حاج قاسم کرد.
پدر، با اینکه اینکه جسم نحیفی داشت، اما خیلی قوی بود و سر نترسی داشت. یکبار حبیب الله خان کدخدا به ده آمد. آن روز برف باریده بود و مردان ده همگی در آفتاب نشسته بودند و با هم حرف میزدند. بچهها هم برف بازی می کردند. حبیب الله خان به هر یک از مردان ده، یک لول چند سانتی تریاک داد. فقط به مرید محمد که در آن روز استفاده میکرد، نداد. پدر خندید و این شعر را خواند: «عطای بزرگان، امت را به جایی میآورد که نیایند به کار.»
کدخدا ناراحت شد و به پدر تندی کرد.
پدر با همه زحمتهایی که میکشید، نمیتوانست هزینه زندگی فقیرانهشان را تأمین کند و نهصد تومان بدهی به بانک تعاون روستایی داشت. چندبار خانه کدخدا رفت تا برای بدهی چارهای پیدا کند، اما نشد.
حسین، برادر بزرگ حاج قاسم، تصمیم گرفت برای کار کردن به شهر برود تا شاید پولی برای پس دادن قرض پدر پیدا کند. بعد از دو هفته بدون اینکه کاری پیدا کند برگشت.
ترس از زندان افتادن پدر، خواب را از چشمش گرفت. تصمیم گرفت به شهر برود و قرض پدر را ادا کند. پدر و مادر هر دو مخالفت کردند، چون جسم ضعیفی داشت و تازه وارد چهارده سال شده بود و تا آن روز پایش را از رابر بیرون نگذاشته بود.
با اصرار زیاد بلآخره راضی شدند. با سه تا از دوستانش راهی شهر شد. شهر غربت و وحشت داشت اما چارهای نبود. از پدر یاد گرفته بود که از چیزی نترسد. از صبح در هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاه رفت و پرسید: کارگر نمیخواهید؟» همه یک نگاه به قد کوچک و جثه نحیفش میکردند و جواب رد می دادند.
آخر به یک ساختمان در حال ساخت رسید و با التماس خواست در آنجا کار کند. اوستای ساختمان قبول کرد. کار برای دستهای کوچک او که قادر به گرفتن یک آجر هم نبود، سنگین بود. موقع خالی کردن آجرها از دستهایش خون میریخت، اما باید قرض پدر را با هر سختی بود، ادا میکرد. از پس سختیهای زیادی تا آن روز برآمده بود. با چکمههای لاستیکی که پدر برایش خریده بود، از میان برفی که تا کمرش میرسید، چند سال ه مدرسه رفته بود و با لقمه نان و پنیری بیشتر روزها را به سر کرده بود. تحمل سختیها برایش ممکن شده بود.
بعد از پنج ماه، با کارهای سخت دیگری که در شهر تجربه کرد، هزار تومان برای پدر فرستاد تا قرضش را ادا کند.
حالا زمان جبران محبتهای ساده و روستایی پدر و مادرش بود.
جبران محبت
حاج قاسم با اینکه مشغله کاری داشت، ماهی یک بار میرفت کرمان، و از آنجا خودش را به قنات ملک میرساند. پنجشنبه گاهی با آخرین پرواز، یعنی یازده و نیم شب، از تهران به کرمان میرفت و جمعهشب یا با پرواز پنج صبح شنبه برمیگشت تا هفت صبح سر کارش باشد. رفتوآمد از کرمان به روستا، چهار ساعت زمان میبرد. سه ساعت هم پرواز به کرمان و تهران طول میکشید. فقط هفت ساعت توی راه بود. همه این سختی را به جان میخرید تا به پدر و مادرش سر بزند. آنجا هم که میرفت، در خدمت پدر و مادرش بود. پای پدر و مادرش را میبوسید.
آنجا دیگر فرمانده نیرو نبود؛ قاسمِ خانه بابا بود. خودش را غلام پدر و مادرش میدانست.
گاهی پدر و مادرش را به مشهد میبرد. آنجا هم در خدمت پدر و مادر ویلچریاش بود. اجازه نمیداد کسی پدر و مادرش را به حرم ببرد. یک بار ویلچر پدر یا مادرش را میبرد؛ برمیگشت ویلچر دوم را میبرد.
یک بار برای انجام سونوگرافی داپلر و درمانهای فوق تخصصی مغز و اعصاب، پدر را به بیمارستان «شفاء» در شهر کرمان برد. چون مسیر ورودی بیمارستان تا محل انجام سونوگرافی طولانی بود، حاج قاسم به پدرش گفت: «بابا میخواهید شما را بر دوش بگذارم تا خسته نشوید؟»
پدر نگاهی کرد و پدرانه گفت: «بروبچه. من این همه کوه و تپه را بالا میروم این چهارتا پله که چیزی نیست!» پدر به حاجی گفت: «تو جلوتر برو من پشت سرت میآیم.» حاج قاسم گفت: «نه من پشت سر شما میآیم من هیچ وقت جلوتر از بزرگان حرکت نمیکنم و این از آموزههای من است.»
روی برگهای با خط خودش برای یکی از پرستارها نوشت: «اگر برای پدر و مادر من آسایشی را فراهم کردهای، بیشک در اجر جهاد من شریک بودهای».
بعد از درگذشت مادر، باز هم مرتب به روستا سر مزار مادرش میرفت و پدرش را که تنها شده بود، بیشتر تر و خشک میکرد. بعد هم که پدرش از دنیا رفت، همچنان قنات ملک را فراموش نکرد؛ هم به مزار پدر و مادرش میرفت، هم به مردم روستا و بعضی اقوامش که در آنجا زندگی میکردند، توجه داشت.
دو روز یک بار به پدر و مادر زنگ میزد. به خصوص بعد از فوت مادر به پدر بیشتر زنگ میزد. اگر تماس نمیگرفت، آنها میفهمیدند که مشکلی وجود دارد و با برادرهای حاجی تماس میگرفتند که: «حاج قاسم چرا زنگ نزده؟ پیگیر شوید ببینید برادرتان کجاست!»
احترام به پدر و مادر بیش از حد برای حاج قاسم مهم بود. همیشه آنها را بغل میکرد و میبوسید و همصحبتشان میشد.
پدر همیشه دوست داشت یکی از پسرهایش، در جنگ شهید بشود. آرزویش این بود و برای حاج قاسم خیلی دعا میکرد که شهید شود. میگفت: «کسی که ضجه میزند و برای اسلام تلاش میکند حقش مردن نیست و حقش شهید شدن است. من دعا میکنم که ایشان شهید شود».
و چه شیرین بود استجابت دعای مش حسن در فرودگاه بغداد برای فرزند خلف و صالحش حاج قاسم.
نویسنده : مریم فولادزاده
نظر
ارسال نظر برای این مطلب