مطالب

ناجی


یکشنبه , 27 شهریور 1401
 ناجی

آن شب هوا سرد بود. پادگان ما درخت‌های اکالیپتوس بلندی داشت. باد لای درخت‌ها می‌پیچید و صدای خش‌خش همه‌جا را پر کرده بود.



نگهبان جلوی پادگان سراغ ما آمد و گفت:« یک نفر جلوی در اومده و با حاج‌قاسم سلیمانی کار داره .»



 همه به همدیگر نگاه کردیم. حاج‌قاسم آن روزها بین مردم سرشناس بود. همه او را می‌شناختند به‌عنوان سردار قوی و خستگی‌ناپذیر. اگر کسی با سردار کاری داشت ساعت اداری می­آمد یا از قبل هماهنگ می­کرد. آنوقت شب که پشت در بود؟



 پرسیدیم:« کی پشت دره؟ »



جوان نگهبان نمی‌دانست. شانه بالا انداخت و با دودلی گفت: «نمی‌دونم به نظرم یکی از اهالی این اطراف باشه.» راه افتادیم برویم جلوی در. هوا تاریک بود. نور زردرنگ و کم رمقی از پروژکتورهای بلند پادگان روی زمین می‌افتاد. داشتیم حدس می­زدیم تا بفهمیم که پشت در است. حدس هیچکداممان درست نبود. با خودمان فکر می­کردیم حتما کار مهمی پیش آمده که یک نفر این ساعت آمده جلو در پادگان و با سردار کار دارد.



وقتی رسیدیم پشت در، دیدیم یکی از اهالی همان اطراف است. نور کمی روی صورتش افتاده بود و ما توی تاریک و روشنی صورتش را می­دیدیم. خودش گفت چوپان است.



حتی نمی­گفت با او چه کار دارد. آخر سر کلی بهش اصرار کردیم و قسم خوردیم که حاج‌قاسم توی پادگان نیست. بالاخره راضی شد کارش را بگوید. گفت چوپان است و دو تا از گوسفندهایش توی تاریکی بیابان گمشده­اند.



 ما به در آهنی و بزرگ پادگان تکیه داده بودیم و راستش دیگر خسته‌شده بودیم. گفتیم خب این چه ربطی به حاج‌قاسم دارد. گفت می‌خواهم حاج‌قاسم هلی‌کوپترش را بلند کند و توی تاریکی بیابان نور بیندازد و گوسفندهای مرا پیدا کند. آن گوسفندها همه دارایی من بودند.



راستش کمی خنده‌مان گرفت. نمی‌دانستیم چه جوابی بهش بدهیم. هرچه هم اصرار می‌کردیم نمی‌رفت. همان‌جا ایستاده بود و منتظر بود که جوابی بگیرد.



 آخر سر مجبور شدیم به حاج‌قاسم زنگ بزنیم. ماجرا را برای او تعریف کردیم. چوپان نشسته بود روی سنگ کوچکی جلوی پادگان. دست‌ها را زیر چانه گذاشته بود و انتظار می‌کشید. حاج‌قاسم کمی فکر کرد و گفت بهش بگویید گوسفندهاش فلان جاست. فردا بیاید سراغشان. اما حتما فردا بیاید. نه امشب.



 ما همین را به طرف گفتیم. او خوشحال شد و راهش را گرفت و رفت. فردا حاج‌قاسم گفت دو تا گوسفند بخرید و به آن چوپان بدهید. اگر آدم تازه کاری آنجا بود حتما از رفتار حاج­قاسم مات و مبهوت می­ماند. اما ما کم کم او را شناخته بودیم. می­دانستیم او دست رد به سینه هیچکس نمی­زند.



مینا سعادت پور
۳


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

فرماندهٔ کتاب‌خوان
یکشنبه , 27 آبان 1403

فرماندهٔ کتاب‌خوان

یک چمدان سوغاتی
پنج شنبه , 30 فروردین 1403

یک چمدان سوغاتی

مش حسن
یکشنبه , 26 فروردین 1403

مش حسن

ظرف غذایش که دست‌ نخورده می ماند...
یکشنبه , 20 اسفند 1402

ظرف غذایش که دست‌ نخورده می ماند...