حرف حرف میآورد، درست! اما آن روز انگار گذاشته بودند دنبالمان. هر کس هر چیزی که میگفت پیاش را میگرفتیم و حرفمان را میزدیم. از هر چه که فکرش را بکنید میگفتیم و هر بار هم دل شوره میافتاد پیمان که فردا پس فردا بچههای ما چطور میشوند و دعای عاقبت بخیری بدرقهی راهشان میکردیم.
یک لحظه به خودمان آمدیم دیدم جا تره و بچهها نیستند. هر کدام به یک طرف دویدم. اتاقهای بالا، حیات، پارکینگ، توی کوچه. یکی هم رفت زیرزمین را دید بزند که با ایما و اشاره بهمان فهماند که ما هم برویم. هنوز پایمان روی پله اول نرسیده بود که صدای علیرضا بیرانوند خودش را به ما رساند و « غرور سپاهی چه سردار ماهی » توی گوشمان پیچید. در را که باز کردیم از دیدن صحنه شوکه شدیم. آنقدر با شوق از ما پذیرایی کردند که شکرهای ریخته شده کف زیرزمین و دپو شدن رختخوابها را ندیده گرفتیم. اصلا دلمان نمیآمد خیسی فرشها و چپه شدن شیشهی آبلیمو و پودر کردن بسکوییت ها را به رویشان بیاوریم. اگر میآوردیم همه حس خوبشان یک باره میرفت و یکی از بهترین خاطرتشان همانجا توی همان زیرزمین برای همیشه میماند. دو سه تا عکس از سردار را با چسب برق زده بودند به دیوار و هر کدام با زبان کودکانه خودشان از برپایی موکبِ حاج قاسم میگفتند.
#به_تو_مدیونم_از_تو_ممنونم
آسیه طاهری
۳
نظر
ارسال نظر برای این مطلب