ظرف غذایش که دست نخورده میماند،
وحشت میکردیم.
مطمئن میشدیم حتماً گروهانی در یک گوشهی خطِ لشکر غذا نخورده!
اینطوری اعتراض میکرد به کارمان.
تا آن گروهان را پیدا نمیکردیم و غذا نمیدادیم بهشان، لب به غذایش نمی زد.
گاهی چهل و هشت ساعت غذا نمیخورد تا یقین کند همه غذا خوردهاند"
حاج قاسم را میگویم ...
وحشت میکردیم.
مطمئن میشدیم حتماً گروهانی در یک گوشهی خطِ لشکر غذا نخورده!
اینطوری اعتراض میکرد به کارمان.
تا آن گروهان را پیدا نمیکردیم و غذا نمیدادیم بهشان، لب به غذایش نمی زد.
گاهی چهل و هشت ساعت غذا نمیخورد تا یقین کند همه غذا خوردهاند"
حاج قاسم را میگویم ...
نظر
ارسال نظر برای این مطلب