مطالب

من از همانجا یاد گرفتم با شما درددل کنم…


یکشنبه , 24 مهر 1401
من از همانجا یاد گرفتم با شما درددل کنم…

کنکور داشتم، مهمترین اتفاق زندگی هر نوجوانی. چیزی که قرار بود آینده و زندگی و راهم را مشخص کند. خوب خوانده بودم اما اضطراب داشت خفه‌ام می‌کرد. صبح آزمون با لرز بیدار شدم و وقتی نشستم سر جلسه، دندان‌هایم به هم می‌خورد. ترسیده بودم، هسچوقت در زندگی آنقدر تنها و بیچاره نبودم. حتی نمی‌شد که ذهنم را جمع کنم و به سوالات نگاه کنم. می‌خواستم بزنم زیر گریه.
سرم را که بلند کردم، یک جفت چشم آشنا با نگاهی آرام خیره شده بود بهم و لبخند می‌زد. انگار با نگاهش می‌گفت آرام باش! چیزی نشده! انگار با نگاهش در آغوشم کشید. سرم را در بغل گرفت و قلبم آرام شد. زیرلب قول و قراری گذاشتم با سرداردلم و شروع کردم، اینبار با دلی آرام.
آن روز با همان نگاه در یادم ماند و نتیجه، آرامش آن نگاه را دوباره به یادم آورد. وقتی همان رشته و همان دانشگاه آرزوهایم قبول شدم، فهمیدم که شما پدری مهربان بودید که حتی هوای منِ دانش آموز با دغدغه‌های کوچک را داشتید. سردار! من از همانجا یاد گرفتم با شما درددل کنم…
#به_تو_مدیونم_از_تو_ممنونم
فرزانه زینلی
۱


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

فرماندهٔ کتاب‌خوان
یکشنبه , 27 آبان 1403

فرماندهٔ کتاب‌خوان

ظرف غذایش که دست‌ نخورده می ماند...
یکشنبه , 20 اسفند 1402

ظرف غذایش که دست‌ نخورده می ماند...

مثل یک ماهی
سه شنبه , 4 مهر 1402

مثل یک ماهی

گیرنده ناشناس
چهارشنبه , 29 شهریور 1402

گیرنده ناشناس