کنکور داشتم، مهمترین اتفاق زندگی هر نوجوانی. چیزی که قرار بود آینده و زندگی و راهم را مشخص کند. خوب خوانده بودم اما اضطراب داشت خفهام میکرد. صبح آزمون با لرز بیدار شدم و وقتی نشستم سر جلسه، دندانهایم به هم میخورد. ترسیده بودم، هسچوقت در زندگی آنقدر تنها و بیچاره نبودم. حتی نمیشد که ذهنم را جمع کنم و به سوالات نگاه کنم. میخواستم بزنم زیر گریه.
سرم را که بلند کردم، یک جفت چشم آشنا با نگاهی آرام خیره شده بود بهم و لبخند میزد. انگار با نگاهش میگفت آرام باش! چیزی نشده! انگار با نگاهش در آغوشم کشید. سرم را در بغل گرفت و قلبم آرام شد. زیرلب قول و قراری گذاشتم با سرداردلم و شروع کردم، اینبار با دلی آرام.
آن روز با همان نگاه در یادم ماند و نتیجه، آرامش آن نگاه را دوباره به یادم آورد. وقتی همان رشته و همان دانشگاه آرزوهایم قبول شدم، فهمیدم که شما پدری مهربان بودید که حتی هوای منِ دانش آموز با دغدغههای کوچک را داشتید. سردار! من از همانجا یاد گرفتم با شما درددل کنم…
#به_تو_مدیونم_از_تو_ممنونم
فرزانه زینلی
۱
نظر
ارسال نظر برای این مطلب