مطالب

قانون سی متر را نشکنید!


یکشنبه , 1 آبان 1401
 قانون سی متر را نشکنید!

قانون سی متر قانونی بود که قاسم سلیمانی خودش آن را وضع کرده بود. قانون محکمی بود و کسی اجازه نداشت آن را بشکند. سی متر! اندازه ای که اطرافیان بهش عادت کرده بودند.



 سردار همیشه گفته بود که بادیگارد نمی­خواهد. بادیگارد داشتن هم برای سردار سخت بود هم برای محافظ. افراد باید از شخصی محافظت می­کردند که همیشه جلوتر از محافظانش حرکت می­کند. پر دل بود و خط شکن. با قدم های محکم و بی ترس جلو می­رفت و همین وظیفه بادیگارد ها را سخت می­کرد.



تعریف عرفی بادیگارد را می­دانید؟ بادیگارد کسی است که باید نفس به نفس شخصیت حرکت کند. پا به پای او و قدم به قدم. اما سردار تعریف خودش را داشت. تمام بادیگارد ها باید سی متر عقب تر از سردار حرکت می­کردند. قانون سی متر. این فاصله انقدر عجیب و زیاد بود که در نگاه اول کسی فکر نمی­کرد سردار بادیگارد دارد.



بادیگارد ها بیشتر شبیه یک گروه همراه بودند. گروه همراهی که کار سختی داشت. محافظت از شخصی که سی متر با آنها فاصله دارد. و شجاع و بی­باک وسط میدان می­تازد و جلو می­رود.



گرچه این سختی احلی من العسل بود. محافظان سر کلاس درس حاج قاسم بودند. شبیه یک استاد یا پدر یا دوست. نه محافظت از یک شخصیت خشک و بی­روح سیاسی. این دوستی پدرانه بادیگارد ها را به سردار وابسته می­کرد.



یک بار سردار جدی گفت بادیگارد نمی­خواهد. محافظ ها می­توانستند راهشان را بگیرند و بروند سر پست دیگری. اما این کار را نکردند. چون در کنار سردار بودن، برایشان ماموریت کاری محسوب نمی­شد. رفاقتی بود با یک استاد. برای همین وقتی این حرف را از استاد شنیدند رفتند خانه اش.



استاد سینی چای را آورد. بادیگارد ها نمی­توانستند راحت چای را بنوشند. بغضی راه گلوشان را بسته بود.



یکی برگشت گفت :« حاجی دیگه ما رو دوست نداری ؟»



سردار لبخند زد :« معلوم است که دارم. همه شما را دوست دارم اما دلم نمی­خواهد برای وظیفه سازمانی کنار من بمانید. بودن شما برای من بار سنگینی است .» دنیای حاج قاسم برعکس بود. یک شخصیت سیاسی که نگران بادیگار ها شده بود و انگار او باید از آنها مواظبت می­کرد و حافظ جانشان بود.



قانون سی متر تمام مدت رعایت شد. بجز یک بار. بجز یک روز. روز آخر. فرودگاه بغداد. عجیب بود که آن شب سردار اجازه داد بادیگارد ها کنارش بمانند. در نزدیک ترین حالت به او. انگار که پدر، در آخرین لحظات فرزندانش را در آغوش خود گرفت. دست در دست پدر عاقبتشان به خیر شد. حاج قاسم وظیفه اش را درست انجام داد. محافظت از عاقبت همراهانش!



مینا سعادت پور
۱


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

فرماندهٔ کتاب‌خوان
یکشنبه , 27 آبان 1403

فرماندهٔ کتاب‌خوان

یک چمدان سوغاتی
پنج شنبه , 30 فروردین 1403

یک چمدان سوغاتی

مش حسن
یکشنبه , 26 فروردین 1403

مش حسن

ظرف غذایش که دست‌ نخورده می ماند...
یکشنبه , 20 اسفند 1402

ظرف غذایش که دست‌ نخورده می ماند...