یک.
فردای سقوط موصل، سفیر ایران به اربیل آمد و با نچیروان بارزانی نخست وزیر وقت اقلیم کردستان دیدار کرد. حاج قاسم سلیمانی بامداد همان روز به درخواست نخست وزیر عراق، همراه نیروها و تجهیزات؛ خودش را از ایران به بغداد رسانده بود و از آقای سفیر خواسته بود سریع به اربیل بیاید و با ما جلسه بگذارد و خطرات حمله داعش را گوشزد کند. چون ما معتقد بودیم داعش خطری برایمان ندارد و به چشم یک همسایه جدید به آن نگاه میکردیم. آقای سفیر گفت اتخاذ چنین موضعی زیبنده دولت اقلیم نیست و شما باید تلاش کنید مشکلی در کشور عراق به وجود نیاید. چون هدف بعدی داعش پس از اشغال «الکوایر» و «مخمور»، اربیل است. نچیروان دامادم به ایشان گفت آنها ابداً به ما حمله نمیکنند و هدفشان سرنگونی نوری المالکی است. از طرفی چون دولت نوری المالکی به ما کم توجهی میکرد بدمان نمیآمد دولت جدیدی سرکار بیاید. دلیلی نداشت خودمان را با یک دولت جدید درگیر کنیم. از نظر ما با روندی که داعش پیش گرفته بود دولت جدید عراق از آن او بود. آقای سفیر استدلال کرده بود که آنها به شما حمله خواهند کرد و آن موقع شما هم از ما تقاضای کمک خواهید کرد و سه بار این جمله را به صورت سؤالی تکرار کرده بود که «میدانید آن موقع ما چه میکنیم؟» نچیروان جوابی نداشت چون استدلال ایشان را قبول نداشت و سفیر خودش پاسخ داد «ما به شما کمک میکنیم».
آن روزها خبر داشتیم مقامات ایرانی در عراق، لباس دیپلماسی خودشان را درآورده بودند و در کسوت یک مستشار نقش ایفا میکردند تا این غده فاسد در همه جای کشور عراق پخش نشود.
دو.
حدود ۴۵ روز بعد، داعش به دروازه اربیل رسید. تمام خانوادهام اقلیم را ترک کردند. مردم شهر یا در حال فرار به کوه و کمر بودند یا در حال ساختن جان پناه. دشمن داشت پیشروی میکرد و از نیروهای پیشمرگه مدام اخبار بد میرسید. اربیل در آستانه سقوط بود و سقوط اربیل مساوی بود با سقوط اقلیم کردستان عراق. بغداد هم نمیتوانست کمکی به ما بکند. آنها در جبهههای دیگر مشغول نبرد با داعش بودند. سقوط موصل ضربه سنگینی برای دولت عراق بود. از ترکیه، عربستان، انگلیس و فرانسه هم درخواست کمک کردیم ولی آنها هم دست رد به سینهمان زدند. بر خلاف ژستهایی که در مجامع بین المللی میگرفتند اصلاً سرنوشت ما برایشان مهم نبود. تا پیش از این انگار ما بازیچه سیاستهایشان بودیم و حالا که کمک میخواستیم هیچ کدام کنارمان نبودند. هر چه با آمریکاییها تماس میگرفتیم جواب نمیدادند. مجروحهایمان زیاد بود و مهماتمان رو به اتمام. به کمک نیاز داشتیم. از تنهایی داشتم ناامید میشدم. همه کسانی که با ما ادعای دوستی میکردند حالا رفته بودند در لاک امنیتی خودشان و پشتمان را خالی کرده بودند. همچنان تلاش میکردم با آمریکاییها تماس بگیرم. چون اطمینان قلبی داشتم آمریکا کردها را به امان خود رها نمیکند و بعد از پنج بار بالاخره موفق شدم. اما آنها فقط یک راه حل داشتند: مذاکره با داعش. پیشنهادشان این بود یا امتیاز بدهم و غائله را ختم کنم یا به بهانه مذاکره از داعشیها وقت بخرم تا آنها بتوانند مسئله را در کنگره مطرح کنند. و توجیهشان هم این بود مداخله نظامی نیروهای ائتلاف باید دقیق بررسی شود و این کار زمان بر است. روش آمریکاییها همین است. قدرت انعطاف کمی دارند و سریع واکنش نمیدهند. این کارشان دست کم دو ماه زمان میخواست. واضحتر از این نمیشد دست به سرمان کنند. تصمیم سختی بود برایم ولی باید دستور تخلیه شهر را میدادم. مقاومت بی فایده بود. اما نه! یک راه حل مانده بود: درخواست کمک از ایران. آنها در مواقع حساس زیادی به ما کمک کرده بودند از جمله در بمباران شیمیایی شهر حلبچه. اما با چه رویی از آنها کمک میخواستم؟ ایران قبلاً به ما هشدار داده بود توافق با ابوبکر البغدادی بی نتیجه است. ولی ما هشدارش را جدی نگرفته بودیم و داعش را حاکم آینده عراق تصور میکردیم. حالا ممکن بود درخواستمان را نپذیرد. اما چارهای
جز این نداشتم. آخرین تیر در ترکش را هم رها کردم و با مقامات ایرانی تماس گرفتم. آنها مرا به نماینده تام الاختیار خود برای مبارزه با داعش معرفی کردند: حاج قاسم سلیمانی. ساعت حدود ده شب بود که تماس گرفتم او گفت مهمات را آماده میکنم برایتان و به زودی میرسد. گفتم مهمات به تنهایی کافی نیست، خودتان را برسانید. گفت خودم هم فردا بعد از نماز صبح میآیم. تا فردا معلوم نبود چه بر سر شهر و مردمش میآمد. گفتم فردا دیر است حاجی. گفت فقط امشب شهر را نگه دار کاک مسعود. من دوباره اصرار کردم که همین حالا بیا. شاید نتوانیم تا صبح مقاومت کنیم. گفت توکلت به خدا باشد.
حاج قاسم آخرین امیدم بود. به امید وعدهاش از تخلیه شهر منصرف شدم ولی اگر به قولش وفا نمیکرد فردا دیگر نمیشد شهر را هم تخلیه کرد و دستور تخلیه آن مثل نوشداروی پس از مرگ سهراب بود. تازه اگر سرقولش میماند و میآمد معلوم نبود بتواند از حلقه محاصره اربیل عبور کند و به ما ملحق شود. این اما و اگرها راحتم نمیگذاشتند. به بن بست رسیده بودم. منِ مسعود بارزانی که رئیس اقلیم کردستان عراق بودم چنین وضعیتی داشتم تصور کنید مردم شهر چه حالی داشتند؟ آن شب از سختترین شبهای زندگیام بود. مگر صبح نمیشد.
سه.
مهمات ساعت چهار صبح رسید و اول صبح هم خبر آوردند ایرانیها رسیدند. دوباره سرشار از امید شدم. اما وقتی به استقبالشان رفتم و حاج قاسم را با این عده کم دیدم همه امیدم ناامید شد. با خودم گفتم حاج قاسم چه فکری کرده که با پنجاه نفر نیرو آمده وسط محاصره شهر ما؟ چطور می شد با پنجاه نفر به جنگ با داعش رفت؟ طوری که به ما گزارش رسیده بود فقط در عرض ۲۴ ساعت، نود هزار نفر سرباز عراقی صحنه نبرد را ترک کرده بودند برای همین هم داعش توانسته بود این قدر سریع پیشروی کند و خودش را به پانزده کیلومتری اربیل برساند.
حاج قاسم بلافاصله با همان نیروها رفت خط مقدم. نقشه عملیات را کشید. پیشمرگها را جمع کرد و همه را توجیه کرد. ظرف ۴۸ ساعت ورق برگشت و محاصره شکسته شد. طی این مدت حضور داعش این اولین شکست همه جانبهشان بود. حاجقاسم پس از نجات اربیل چند نفر از نیروهایش را برای مشاوره نظامی در اربیل گذاشت و خودش به کربلا رفت.
خبر نجات که در بیسیمها مخابره شد خودم را به خط مقدم رساندم. مگر میشد دو روزه محاصره را شکست؟ مگر میشد داعشیها با آن همه تجهیزات عقب کشیده باشند؟ مگر میشد بدون کمک آمریکا و عربستان ما نجات پیدا کرده باشیم؟ اگر حرفهای آن اسیر داعشی را نمیشنیدم هیچ وقت چنین اتفاقی باورم نمیشد. وقتی از او پرسیدیم اربیل در چنگ شما بود و فقط یک فشار کوچک کافی بود تا شهر را فتح کنید. چه شد عقب نشینی کردید؟
گفت جاسوسها خبر آوردند قاسم سلیمانی در اربیل است. اولش باور نکردیم چنین کسی خودش آمده باشد وسط معرکۀ خون و آتش. تا اینکه دیدبانها رصدش کردند و او را توی خط مقدم دیدند. خبر حضورش که دهان به دهان پیچید روحیهمان را از دست دادیم. بعد از این با خودم فکر میکردم حاج قاسم سلیمانی چه داشت که ما نداشتیم؟ هر چه بود چیزی ورای تسلط نظامی و قدرت فرماندهی بود. شاید همان چیزی که پس از تماس تلفنی مرا به آن توصیه کرد. توکل به خدا.
زینب خزایی
۲
نظر
ارسال نظر برای این مطلب