من میشناختمش، اما نه آنجوری که الان میشناسم. همه فهم من از سردار بر میگشت به خاطرات و شایعاتی که از دلاوریهای سردار شنیده بودم. آن قصه تکراری و عجیب گذاشتن نامه روی میز رئیس جمهور آمریکا و جمله معروف «اگر لازم باشد از این هم نزدیکتر میشویم.» من اینها را میدانستم. حتی چهره سردار هم درست و حسابی توی خاطرم نمیماند. هر چه بود فقط غرور داشتن چنین مردی در کشور بود. یک سایتی هست که در هر لحظه میگوید چند نفر آدم در سراسر دنیا مردهاند یا به دنیا آمدهاند. انگار کنتوری روی نمایشگر هست که تعداد را هی بالا و پایین میکند. روزی که خبر شهادت سردار پخش شد، دلم میخواست سایت را ببینم. میخواستم بفهمم که همه مردم جهان را مرده فرض کرده یا نه. میخواستم بدانم که اصلا این ماشین بیحس میفهمد که چه وزنی از کره زمین، از خاورمیانه حذف شده یا نه. نمیتوانستم قبول کنم که مثل همیشه، تعدادی را نمایش بدهد و حاج قاسم را هم «یک نفر» حساب کند. یک لشکر از پا افتاده بودند اینجا، آن وقت زندگی هنوز جریان داشت و سایت فکر میکرد خب، هر روز هزار نفر میمیرند. نمیفهمید که مرگ و شهادت فرق دارد و از آن مهمتر، کسی که شهید شده هم فقط یک عدد نبوده. چسب اجتماعی کشوری بوده که حالا مردمش حیران ماندهاند. مثل بچههایی که یک شخصیت را قهرمان فرض میکنند و هیچ وقت نمیتوانند به شکستش فکر کنند، ما هم نمیتوانستیم ادامه مسیر را بدون سرداری فرض کنیم که آمریکا و همه دشمنانمان را خوار و خفیف کرده بود. نه که قهرمان ما شکست خورده باشد یا ما بی مرید مانده باشیم؛ اتفاقا برعکس. حرف اینجا بود که حالا باید چقدر صبر کرد تا دوباره حاج قاسمی از راه برسد و هشتاد میلیون جمعیت کشور را در کنار هم جمع کند. آن روزها تازه توانستم کسی را بشناسم که کل نوجوانیام، در سایه حراست او از کشور به آرامی گذشته بود. آنجا بود که فهمیدم آن نامه روی میز کار خودش را کرده، وگرنه کجای قوانین جنگ نوشته حمله شبانه و ناجوانمردانه جزو قواعد بازی است؟
فرزانه زینلی۱
فرزانه زینلی۱
نظر
ارسال نظر برای این مطلب