مطالب

داستان نویسنده


پنج شنبه , 14 مهر 1401
 داستان نویسنده

از کودکی عاشق نوشتن بودم. از آن بچه‌هایی بودم که دفتر خاطرات روزانه داشتم. هر صفحه‌ش را گل و بلبل می‌کشیدم و برچسب می‌چسباندم. این عشق به نوشتن تا سال‌های بعد هم ادامه داشت. کم کم به خودم آمدم و دیدم علاقۀ کودکی و نوجوانی‌ام تبدیل شده به شغل دوران بزرگسالی‌ام.  اول چند داستان کوتاه چاپ کردم و بعد یک رمان نوجوان نوشتم. با یکی از معروف‌ترین انتشارات‌های کشور کار کردم و خلاصه همه جا به من می‌گفتند:« خانم نویسنده».  چند روزی هم در هفته کلاس داستان نویسی برای نوجوانان برگزار می‌کردم. یادم می‌آید در یکی از روزهای بهاری بود که برای اولین بار عکس حاج قاسم را روی جلد یکی از کتاب‌های انتشارات دیدم. یک نویسندۀ جوان داستان‌های کوتاه دربارۀ حاج قاسم را از زبان دوستان و همرزمانش نوشته بود. انتشارات ما هم تصمیم گرفته بود چاپش کند و آن روز  این کتاب روی میز رئیس انتشارات بود. عکس قشنگی از حاج قاسم با لبخند آرام و چفیۀ دورگردنش روی جلد کار شده بود. راستش من هم خودم را آدمی مذهبی و دوست دار حاج قاسم می‌دانستم، اما تا آن لحظه به ذهنم نرسیده بود به نیت حاج قاسم کاری انجام دهم. کتاب را از روی میز برداشتم و چند داستان اولش را خواندم. روان و جذاب بود، یک داستانش هم دربارۀ برخورد حاج قاسم با یکی از رزمنده‌های نوجوان بود. همان لحظه جرقه‌ای در ذهنم زده شد. می‌توانستم داستان نویسی دربارۀ حاج قاسم را



به یکی از بخش‌های کلاس‌ داستان‌نویسی‌ام اضافه کنم. با اینکار با یک تیر دو نشان می‌زدم؛ هم بچه‌هارا با حاج قاسم و منش ایشان آشنا می‌کردم، هم کلی داستان جذاب و روایت‌های مختلف از ایشان نوشته می‌شد که می‌توانستیم در آینده به اسم خود بچه‌ها چاپش کنیم. همان روز در دفتر انتشارات به همان عکسی که از حاج قاسم روی جلد کتاب بود لبخند زدم و قول دادم که برای همیشه بخشی از کلاس‌های داستان نویسی‌ام باشند.



#از_تو_ممنونم_به_تو_مدیونم



سید زینب میرفیضی
۱


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

فرماندهٔ کتاب‌خوان
یکشنبه , 27 آبان 1403

فرماندهٔ کتاب‌خوان

ظرف غذایش که دست‌ نخورده می ماند...
یکشنبه , 20 اسفند 1402

ظرف غذایش که دست‌ نخورده می ماند...

مثل یک ماهی
سه شنبه , 4 مهر 1402

مثل یک ماهی

گیرنده ناشناس
چهارشنبه , 29 شهریور 1402

گیرنده ناشناس