توی فرودگاه دور و بر حاجی شلوغ بود . با همه رو بوسی و احوالپرسی میکرد. نگران شدم! قبل اینکه برسیم پای هواپیما،همراه شدیم. توی اتوبوس هر دو دست به میله گرفتیم. دستش را فشار دادم و گفتم: «حاجی! مواظب باش، یه وقت خدایی نکرده یکی چاقویی داره، اتفاقی میافته برات…» گفت: «این مردم خیلی عزیز هستن» بعد با لحن شوخی گفت: «تو که از شهادت نمیترسیدی!»
قیافه حق به جانب گرفتم و گفتم : «حاجی من نگفتم از شهادت میترسم! » صد تا مثل من فدای شما بشه. شما الان امید بچه یتیمها هستید. شما الان امید بچههای مظلوم یمن و ..هستید.» خندید و گفت: «نه، گاهی اوقات شهادت تاثیرش از موندن بیشتره.»
۰
قیافه حق به جانب گرفتم و گفتم : «حاجی من نگفتم از شهادت میترسم! » صد تا مثل من فدای شما بشه. شما الان امید بچه یتیمها هستید. شما الان امید بچههای مظلوم یمن و ..هستید.» خندید و گفت: «نه، گاهی اوقات شهادت تاثیرش از موندن بیشتره.»
۰
نظر
ارسال نظر برای این مطلب