شاید فکر کنید میخواهم قصه ببافم یا از ماجرایی بگویم که فقط در رویاها اتفاق میافتد. البته اولش رویا بود اما خیلی زود تبدیل شد به واقعیترین و فراموش نشدنیترین خاطره زندگیام. درست آن لحظهای که خودم را بیکسترین پسر دنیا میدیدم در مقابل پدر دختری که دوستش داشتم و برای چندمین بار در مدت خواستگاری صدایش را صاف کرده و گفته بود بابا هم که نداری…
از وقتی خودم را شناختم پدرم را فقط در قاب عکسی دیدم که روی خاکریزی ایستاده بود و میخندید و علامت پیروزی را نشان میداد در مقابل من شکست خورده. شکست خورده در تمام لحظات سخت زندگی وقتی که از پدر میپرسیدند و بعد به تماشای خالی شدن ته دلم می ایستادند و موج تنهایی را برای حمله به صخره نحیف وجودم تشویق میکردند. پدر محبوبم میدانست پدر ندارم اما شاید میخواست این نداشتن را بلند بگویم و اعتراف کنم به این فقدانی که تا همیشه دارمش و باید خودم جبرانش کنم.
یک روز قبل بله برون بود و من مانده بودم که چه کنم و مراسم را تنهایی با مادرم چطور جلو ببرم. اصلا چه بگویم و چه نگویم. چشمم به قاب عکس روی دیوار افتاد. آن را برداشتم و گفتم: «بابا مرد حسابی! تو یه دونه پسر داشتی میذاشتی براش زن میگرفتی بعد میرفتی شهید میشدی. من که اصلا آداب خواستگاری و مهریه برون رو نمیدونم. بابا رفیقات میگن شهدا حاضر و ناظرن شهدا دستگیری میکنن. نمیخوای از یه دونه پسرت دستگیری کنی؟ نمیخوای فردا شب جلوی طایفه عروس سربلند باشم؟» دلم نمیخواست کسی بغضم را ببیند و صدای شکوهام را بشنود. سرم را زیر پتو بردم و آنقدر اشک ریختم تا خوابم برد.
ساعت سه نیمه شب از خواب پریدم. قلبم تند تند میزد. زود کاغذ و خودکاری از روی میزم برداشتم و نوشتم؛ اکنون خواب پدرم را دیدم. دست دور گردنش انداختم و گفتم: «بابا فردا شب مراسم بله برون منهها!» بابا لبخندی زد و گفت: «همه رو میدونم. اصلا نگران نباش. رفیقام درست گفتن شهدا حاضر و ناظرن. دستت رو میگیرم. به جان بابا فردا شب یه کاری میکنم که مراسم خواستگاریت تا آخر عمر زبانزد طایفه عروس باشه. یه کاری میکنم مراسمت خیلی باآبرو برگزار بشه. فردا شب یکی از رفیقام میاد توی مراسم درباره مهریه و همه چی حرف میزنه. خودش خواستگاری رو مدیریت میکنه.» زیر یادداشتی که نوشتم امضا کردم و آن را گذاشتم توی پاکت که مادرم فردا با خود به مراسم بیاورد.
در را که بازکردند چشمهایم چهارتا شد. طایفه عروس شانه به شانه هم نشسته بودند و این طرف فقط من بودم و مادر. دوباره حمله موج تنهایی شروع شد و بیکسیام را به رخ میکشید. استرس و نگرانی را در چشم عروس میخواندم و کاری نمیتوانستم انجام دهم. به حرفهای دیشب بابا فکر میکردم و حالی که حالا داشتم. هر طور بود با دستهایی سرد به همه دست دادم و همین که خواستم بنشینم گوشی مادر زنگ خورد. نمیدانستم پشت خط که بود. فقط مادر بلند شد و دستپاچه گفت: «الان توی این خیابونید؟ جلوی این آپارتمانید؟ پس بفرمایید داخل!» مادر با دلی قرص گفت: «صبر کنید. یه مهمون هم از طرف ما میاد.» آنقدر همهمه بود که کسی توجهی نکرد. زنگ خانه را زدند. در سالن که باز شد حاج قاسم سلیمانی آمد داخل. همه مات و مبهوت ایستاده بودند. مادر عروس زود اسپند دود کرد. عروس زد زیر گریه. یکی جلو آمد و سلفی انداخت. یکی منتظر بود چیزی به یادگار بگیرد و من انگار ایستاده بودم مقابل پدرم و او را بعد از سالها دوری میدیدم.
شور و شوق همه که خوابید حاجی رو به عروس کرد و گفت: «دخترم مهریه چقدر؟» خودش مراسم را مدیریت کرد و سعی میکرد دل همه را به دست بیاورد و جلو ببرد. همانطور که بابا گفته بود. بعد از ساعتی حاجی برخاست که برود. به مادرم گفتم پاکت را بدهد و آن را دادم به حاج قاسم که بخواند. خواست آن را بگذارد توی جیبش. گفتم: «الان بخونیدش اگر میشه.» نامه را خواند و با دست قطرههای اشکش را پاک میکرد. من هم از گریه حاجی گریهام گرفته بود. بغلم کرد و نگاهم به عروس و خانوادهاش افتاد. حالا مثل بابا روی خاکریزی ایستاده بودم و دستم را به نشانه پیروزی بالا گرفته بودم.
منبع: یک سلیمانی عزیز
رقیه بابایی
۱
نظر
ارسال نظر برای این مطلب