کسی نمیتواند بگوید سختترین قسمت جنگ چیست. هراس اشغال وطن؛ رنج از دست دادن کسانی که دوستشان داری؛ وحشت حضور دشمن یا آوارگی و رهاکردن خانه و زندگی به امان خدا.
بوکمال تخلیه شده بود. مردم مجبور بودند دار و ندارشان را بگذارند، دست زن و بچه شان را بگیرند و پیاده یا سواره بزنند به دل جاده؛ بدون مقصد و شاید حتی بدون امیدی برای برگشت. شهر مانده بود و ساختمان های خالی از سکنه که هیچ اثری از زندگی در آنها دیده نمیشد. حاج قاسم و تعدادی از نیروهایش در طی عملیات آزادسازی بوکمال، ساعاتی را در یکی از همان منازل خالی گذراندند تا از آن به عنوان مقر استفاده کنند.
اما بدون اجازۀ صاحب خانه که نمیشد شب را در خانه اش صبح کرد. اگر رضایت نداشت چه؟ اگر دوست نداشت در نبودش مهمان برسد چه؟ وسط جنگ، زیر باران گلوله و بمب، دقیقا همانجایی بود که حاج قاسم تاکید داشت حواس همه به حلال و حرام باشد. برای همین قبل از رفتن، خودش دست به قلم شد تا برای صاحب خانۀ ناشناسی که ندانسته میزبان مدافعان حرم شده بود نامه ای بنویسد:
«بسم الله الرحمن الرحیم
خانوادۀ عزیز و محترم سلام علیکم
من برادر نیازمند شما قاسم سلیمانی هستم. قطعا من را میشناسید. ما به برادران اهل سنتمان خیلی خدمت کردهایم که قطعا شما میزان آن را نمیدانید.
من شیعهام و تو سنی. من هم به نوعی سنی هستم. چون ما به سنت رسول خدا(ص) معتقدیم و سعی میکنیم انشاءالله در راه او عمل کنیم. تو هم از جهتی شیعهای. چون تو اهل بیت را دوست داری.
من از قرآن کریم، صحیح بخاری و کتب دیگری که در خانهتان بود فهمیدم تو یا شماها متدینید. اولا از اینکه از خانهتان بدون اجازه استفاده کردیم عذر میخواهیم و امیدواریم عذر ما را بپذیرید. ثانیا اگر خسارتی وارد شده ما حاضریم بهایش را بپردازیم.
ما درباره وضع خودمان و شما استخارهکردیم. صفحات ۳۶۱ و ۳۶۲ سوره مبارکۀ فرقان آمد. من با آن به خودمان فکر میکنم. شما هم به حال خودتان فکر کنید.
من دو رکعت نماز در خانهتان خواندم و دو رکعت هم به نیابت از شما خواندم و از خداوند سبحان برایتان عاقبت بخیری طلب کردم.
محتاج دعا و گذشت شما هستم.
فرزند یا برادرتان
سلیمانی»
دستخط سردار، لای قرآنی قدیمی و ورق ورق شده قرار گرفت و رفت جلوی آینه؛ جایی که صاحب خانه به راحتی پیدایش کند. اما جالبتر از متن نامه، پاورقی آن بود:
«اگر فکر میکنید ما یا من به خاطر تصرف بدون اجازه در خانهتان مدیون شما هستیم، این شمارۀ من در ایران است. خواهش میکنم تماس بگیرید. من آمادهام هرکاری شما بخواهید انجام دهم.» آن شماره، شمارۀ دفتر، فلان مسئول رده پایین یا هرکس دیگری نبود. سردار پای نامه، تلفن منزل شخصی خودش در تهران را نوشت. کاری چنان بعید و خارق العاده که فقط از کسی مثل قاسم سلیمانی برمی آمد. گاهی دلم می خواهد ادامه این قصه را بدانم. به صاحب خانه فکر می کنم. به برگشتن یا برنگشتنش. به وضو گرفتن، نماز خواندن و لحظهای که قرآن را بوسیده و باز کرده است. دلم می خواهد برق چشم ها و لبخند روی لبش را ببینم. یا بیشتر از آن، دلم می خواهد بدانم با دیدن آن نامۀ شگفت انگیز از ذهنش چه گذشته است. آیا به راحتی باور کرده؟ خوشحال شده؟ شماره را در موبایلش ذخیره کرده؟ شاید هم به محض تمام شدن نامه، سورۀ فرقان را باز کرده تا با آن به خودش فکر کند: إِذَا رَأَتْهُمْ مِنْ مَکَانٍ بَعِیدٍ سَمِعُوا لَهَا تَغَیُّظًا وَزَفِیرًا ﴿١٢﴾
ریحانه عارف نژاد
۱
نظر
ارسال نظر برای این مطلب