خبر داده بودند هواپیمای سپاه خورده است به ارتفاعات سیرچ کرمان؛دماغهی آن یک طرف کوه،و بال و بدنه،طرف دیگر افتاده بود.به چه جانکندنی میبایست خودمان را میرساندیم آنجا!مگر میشد؟کولاک و برف،مجال رفتن نمیداد.سوز و سرمایش به کنار،یخبندان بود.چند قدم که میرفتیم،سر میخوردیم و میآمدیم پایینتر.خودمان نمیتوانستیم توی برف راه برویم؛چطور میتوانستیم جنازهها را بیاوریم پایین؟هوای مهآلود هم اجازهی رفتن به بالگرد نمیداد.کارمان به سختی جلو میرفت.از سپاه و ارتش،از هلالاحمر و کوهنوردان ماهر کشور،هر کسی آمد کمک،همین بساطمان بود.وقتی حاجقاسم آمد و اوضاع را دید،گفت:اگر میخواهید به کارتان سرعت بدهید،باید عشایر بافت و رابر را بیاورید. خودش هماهنگ کرد،زنگ زد و گفت فلانی و فلانی و فلانی ،هر چی آدم میتوانید ،بیاورید.کامیونها را برداشتند،رفتند پیشان ،ودویست نفر از عشایر را آوردند.بعضیشان کفش کوهنوردی هم نمیخواستند؛با کوه و این طبیعت بزرگ شده بودند. راهشان را زود پیدا میکردند و بالا میرفتند. دنبال ۲۷۶ جنازهی توی برف مانده میگشتند. پیدایشان که میکردند، با چادرشب میبستند روی کولشان، و میآوردند پایین. کار عشایر و فکر ناب حاجقاسم، به کارمان سرعت داد. راوی:ابراهیم شهریاری/کتاب سیمای سلیمانی/نوشتهی علی شیرازی
نفیسه طاهری
۳
نظر
ارسال نظر برای این مطلب