مطالب

کلید بغض


چهارشنبه , 17 بهمن 1403
کلید بغض
حسین لبه‌ی لوله شده‌ی پوستر را با دستش صاف کرد، و آخرین تکه‌ی نوار چسب را از روی لب‌هایش برداشت و گوشه‌ی پوستر چسباند. از مسجد صدای قرآن می‌آمد. دسته دسته آدم‌های سیاه‌پوش و پریشان وارد مسجد می‌شدند. همه چیز برایش شبیه محرم بود.
«چیش روفتَه ننه؟»
سرچرخاند سمت صاحب صدا. پیرزن چادر سیاه گلداری سرش بود؛ و عصای گردویی رنگ کهنه‌ای توی دستش. علامت سوال چشم‌هایش را دوخته بود به حسین. انگار که منتظر جواب باشد. حسین خواست چیزی بگوید اما نتوانست. اصلا نمی‌دانست چطور باید بگوید که خانه خراب شده‌ایم. چشم‌های داغ و تارش را دوخت به زمین. رد نور کم‌رمق و نارنجی غروب کشیده شده بود تا نوک عصای پیرزن که حالا آشکارا می‌لرزید. لوله‌ی پوسترها را توی دستش جابه‌جا کرد. می‌خواست نماز مغرب را توی همین‌ مسجد بخواند، و بعد برود سراغ بقیه‌ی مسجدها. حال و روز پیرزن ولی نمی‌گذاشت برود داخل. نگرانش شده بود. نگاه کرد به تیله‌های گرد و مشکی‌ چشم‌های پیرزن، که وسط کاسه‌ی گود و پر از چروک پلک‌ها آرام می‌لرزید.
حسین، انگار که توی دنیایی دیگر باشد، با دهان نیمه‌باز و ابروهای بالا داده، زل زده بود به لبخند سردار و نوار سیاه کجی که به ناحق آن بالا نشسته بود. بعد آهسته و نامفهوم زیر لب ناله زد.
«خوبی ننه جان؟»
پیرزن جوابی نداد. کشان کشان جلو آمد و با کمری که چیزی نمانده بود به تا شدنش، خودش را به پوستر روی دیوار رساند. بعد با دست‌هایی چروک و لرزان صورت خندان توی عکس را نوازش کرد و بوسید.
حسین حس کرد چیزی درونش شکست. ناله‌های پیرزن به دادش رسیده بود. بغضی که از صبح، شبیه سنگ سخت و گوشه‌داری نشسته بود وسط راه گلویش، و نفسش را تنگ کرده بود، بالاخره تکان خورد و قطره‌های اشک راه گرفت به صورتش. از پشت پرده‌ی اشک، پیرزن را دید که صورتش را چسبانده بود به پوستر سردار و هق‌هق می‌کرد. جلو رفت و دنباله‌ی چادر پیرزن را از روی زمین بلند کرد. چادرش عطر خوش آویشن و زیره داشت.
« بشین ننه جان. همین‌جا بشین.»
پیرزن سر چرخاند سمت حسین، و بعد با صورت خیس از اشک نشست روی اولین پله‌ی مسجد. بعد دستش را گذاشت روی قلبش و" ننه ننه" گویان سرش را به چپ و راست تکان ‌داد. کمی بعد صدای ناله‌های پیرزن قاطی صدای اذان به آسمان بلند شد؛ و روی تمام ذرات فضا گرد غربت و اندوه پاشید. جوری که جمعیت زیادی دور پیرزن حلقه زده بودند و با ناله‌هایش زار می‌زدند.
همه چیز درست شبیه سی سال قبل بود؛ که خبر شهادت محمدرضای جوانش را روی پله‌های همین مسجد شنیده بود.

زینب کریمی


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه