مطالب

چه کسی او را خبر کرده بود


شنبه , 18 آذر 1402
چه کسی او را خبر کرده بود

خسته شده بودی و درمانده.



اما نمی‌خواستی به آن اقرار کنی.



اگر می‌گفتی سرزنش‌ها شروع می‌شد که مگر انتخاب خودت نبود، مگر همه نگفتند فکر چند سال بعد باش که دیگر نه کمری برایت می‌ماند نه توانی، اما تو گفته بودی یا ناصر یا هیچکس؛ او برای من هنوز همان فرمانده معروف جبهه است حتی اگر برای همیشه قطع نخاع شده باشد.



سی سال از آن روزها گذشته بود.



بچه‌ها را خودت یک تنه زن و شوهر داده بودی و فرستاده بودی خانه بخت. خریدهای روزانه خانه و پیدا کردن دارو و قرص‌های کم‌یاب و کارهای ناتمام خانه خسته‌ات کرده بود. مثل قبل دل و دماغ نداشتی، هر شب دردی به جسم نحیفت چنگ می‌زد و تا صبح زیر لب ناله می‌کردی. ناصر هم فهمیده بود. دیگر مثل قبل نبود و کم‌حرف شده بود و خودش را به خواب می‌زد تا با تو چشم تو چشم نشود.



نزدیک عید شده بود. هر روز گنجشک‌ها می‌ریختند توی حیاط و خانه را روی سرشان می‌گذاشتند. دلت می‌خواست مثل هر سال این روزها بلند ‌شوی و به جان خانه بیافتی، گل‌های شمعدانی و بنفشه برای باغچه بخری. کابینت ها را به هم بریزی و دوباره مرتب کنی. ملحفه‌ها را بشویی. فرش‌ها و مبل‌ها را شامپو فرش بکشی. جای تخت ناصر را عوض کنی و موهایش را اصلاح کنی. اما دست روی دست گذاشته بودی و نشسته بودی پشت پنجره. صدای تلفن خانه بلند شد. بی‌حوصله سراغش رفتی و جواب دادی.



خیلی زود صدا را شناختی. حاجی بود. گفت یک ساعت دیگر خانه شما است. هول شده بودی. ناصر را خبر کردی. او هم دست و پایش را گم کرده بود. لباسش را عوض کردی و شانه به موهایش کشیدی. چادر رنگی و روسری قهوه‌ایت را سر کردی. آب در کتری ریختی و گاز را روشن کردی. سراغ یخچال رفتی. چند سیب و خیار داشتی. رفتی توی حیاط و چند خرمالوی مانده بر درخت را هم چیدی که صدای زنگ در بلند شد.



در باز شد و حاجی تنها با چند کیسه در دستش وارد حیاط شد. مثل همیشه با لبخند و سر به زیر سلام کرد و سراغ ناصر رفت. او را در آغوش گرفت و معذرت‌خواهی کرد که دیر به دیر می‌آید. همان اول شرط کرد تو دست به چیزی نزنی و فقط استراحت کنی. اصلاً بروی هر جا که دوست داری برای خودت بگردی. اما کاری به کارهای خانه نداشته باشی.



اول از همه حمام را آماده کرد. ناصر را بغل گرفت و برد حمام. سرش را شامپو ‌زد و کمرش را کیسه ‌کشید. تنش را حسابی با آب گرم ‌شست و با حوله خشک کرد. آخر سر هم لباس جدیدی که برای ناصر خریده بود را تنش کرد و از حمام آمدند بیرون. ناصر حسابی ترگل ورگل شده بود و حاجی می‌گفت می‌خواهم مثل شب دامادی آماده‌ات کنم و بعدش برایت یک جشن پتو بگیرم. تو می‌خندیدی و سرت را پایین می‌انداختی. ناصر حاجی را می‌بوسید و چشم‌هایش می‌خندید.  در آن دو روز نگذاشت حتی یکبار وارد آشپزخانه شوی. خودش خرید می‌کرد و آشپزی می‌کرد و می‌آورد و می‌برد و می‌شست. یک وعده هم پیشنهاد داد با هم بروید توی طبیعت و آب و هوایی عوض کنید. بار و بندیل را جمع کردید و رفتید. کار سختی بود اما حاجی آن را شدنی کرد. آنجا هم همه کارها با حاج قاسم بود. آنقدر ناصر را می‌خنداند که دل تو هم به خنده او تازه می‌شد. حس می‌کردی دوباره جوان شده‌ای و عاشق. در میان خنده‌ها فقط یک سوال از حاجی داشتی؛ چه کسی او را خبر کرده بود از حال دل تو و ناصر…



رقیه بابایی
۳


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

غیرت انسانی
دوشنبه , 21 آبان 1403

غیرت انسانی

در وجود زنده و پاینده شد...
یکشنبه , 20 آبان 1403

در وجود زنده و پاینده شد...