تابستان در حال تمام شدن بود و خانهها و چادرها در حال جمع شدن. ایل برای در امان ماندن از سرما، باید به سمت خانههای زمستانه در مناطق گرمتر کوچ میکرد. فصل کوچ، ماه اول پاییز بود. ماهی که کمکم سوز سرما میوزید و برگ درختها زرد و نارنجی میشد و جویها از آب لبریز و خنک.
ساعتی از طلوع آفتاب کمرمق گذشته بود. رجب از میان کوچه خاکی و گِلی با عجله به طرف خانه مش حسن دوید تا قاسم را از آمدن سید مهدی باخبر کند. سید مهدی روضهخوان بود و هر سال همین موقع به ایل میآمد. قاسم رجب را دید و گفت: «بیا داخل. پدرم میگه از خونه ما روضهخونی رو شروع میکنه.» رجب گفت: «پس خونه کدخدا نمیره؟» قاسم دست رجب را کشید و گفت: «نه بیا. بیا که ناهار همین جایی.»
ایل رسم داشت قبل از کوچ، همه در خانهها یا چادرهایشان روضه بگیرند و قربانی کنند. چه فقیر بودند و چه غنی اول نذری میدادند و بعد کوچ را آغاز میکردند. این چند روز روضهخوانی را بچهها خیلی دوست داشتند. چون میتوانستند یک دل سیر غذا و چای و قند بخورند. البته اگر بزرگترها اجازه میدادند.
رجب به طرف گوسفند کنار حیاط رفت و گفت: «به به چه چاق و چله هم شده!» قاسم گفت: «خودم هر روز بهش غذا دادم.» رجب دست روی پشم گوسفند کشید و گفت: «میگم دلت میاد بکشیش؟» قاسم جلو آمد و گفت: «توی راه امام حسین داره میره. تازه خود خدا گوشتش رو حلال کرده که یکی مثل تو بخوری و چاقتر بشی.» رجب دستی روی شکمش کشید و خندید.
خانه مشدی حسن شلوغ شده بود. سید مهدی بالای اتاق نشسته بود و روضه میخواند. مردها عزاداری میکردند و زنها دور دیگ روی آتش اشک میریختند. قاسم سینی چای را از مادرش گرفت و رجب هم قندان را. هر دو وارد اتاق شدند و پذیرایی کردند. در دل دعا میکردند تا در سینی چند استکان چای باقی بماند و بروند توی حیاط بخورند. اما چایی تمام شد و به آنها نرسید. قاسم به مادرش گفت که آنها چای میخواهند. اما مادر گفت که پدر اجازه نداده.
عزاداری تمام شده بود و نذریها در میان تمام ایل پخش شده بود. قاسم و رجب به تفالههای چایی در کنار دیوار نگاه میکردند و چند حبه قندی که در سینی مانده بود را میجویدند. رجب گفت: «حیف شد! روضه که بدون چایی نمیچسبه.» یک نفر قاسم را صدا زد و ظرف غذایی در دستش گذاشت که برای یکی از همسایهها ببرد. رجب و قاسم نذری را گرفتند و دو کوچه پایینتر وارد خانه خشتی همسایه شدند. پیرمرد تنها کنار دیوار نشسته بود و عصایش را کناری گذاشته بود. هر دو سلام کردند و ظرف غذا را به او دادند. پیرمرد گفت: «دستت درد نکنه بابا. حالا کجا با این عجله. بیاین که چایی تازهدم دارم. میخورید؟» رجب و قاسم به هم نگاه کردند و بلند گفتند: «بله.» هر دو سه تا چای پررنگ با چند قند بزرگ خوردند و به خانه برگشتند.
رقیه بابایی
۱
نظر
ارسال نظر برای این مطلب