مطالب

پناهِ دخترِ ایران


سه شنبه , 30 مرداد 1403
پناهِ دخترِ ایران
نگاهی به سر و وضع دختر جوان کردم و محکم گفتم : «نه.» موهای بلوند از هر طرف از روسری ای که تا نیمه روی سرش بود بیرون ریخته بود. باد نرمی می وزید.
لبه ی باز مانتوی حریرش چون پَری رقصان در کنارش بود. تا نگاهم را دید با یک دستش گره ی روسری را محکم گرفت و با دست دیگرش دو لبه ی مانتو را به هم رساند. نگاهش را پُر امید دوخته بود به حاج قاسم. پا پَس نکشید. میخواست با حاج قاسم عکس بگیرد. کودکی را می نمود که بیصبرانه انتظار آغوش پدر را می کشد. نمیدانم حاجی از کجا فهمید.
نگاه مهربان و پدرانه اش را سمت دختر روانه کرد و گفت: «بیا دخترم! بیا عکس بندازیم.» دختر جوان گل از گلش شکفت. با همان حجاب نیم بند؛ کنار حاج قاسم ایستاد و عکس گرفت. فرسنگ ها هم اگر فاصله داشتی شوق رسیدن را در دختر حس می کردی. بعد هم کلی تشکر کرد و خندان رفت.
بوی گل و گلاب از هر سو می آمد و می نشست بر روح و جان آدمی. سایه ی پرچم سه رنگ ایران بازی می کرد روی آن قُبوری که شده بودند تکه ای از بهشت. حاجی نشسته بود پایین مزار حسین یوسف اللهی. چشم از سنگ قبر
نمی چرخید. سالها بود حزنِ آرامی در جانش ریشه دوانده بود. حسرت همیشگی و بر دل مانده اش؛ شهادت. خود را جا مانده از یارانش می دید. یقینا داشت درد و دل می کرد؛ گویی از برادر شهیدش وساطت برای شهادت میطلبید. تسبیح به دست داشت؛ دانه های تسبیح با ذکری روی هم می افتاد. خانم محجبه ای آمد تا با حاج قاسم عکس بگیرد. حاجی مکثی کرد؛ نه نگفت، اما خواست اجازه بدهد ذکرش تمام شود بعد. آن خانم رفت زیارت قبور شهدا.
از در گلزار بیرون آمدیم و سوار ماشین شدیم؛ نشستم کنارش. از زمانی که به آن خانوم آنگونه گفت کنجکاوی درونم به جوش و خروش افتاده بود. هر کاری کردم نتوانستم جلوی زبانم را بگیرم و چیزی نپرسم.
حاجی! این چه کاری بود امروز کردید؟
آرام بود و از شیشه بیرون را نگاه میکرد.
چه کار کردم مگه؟
با دختر بدحجاب فوری عکس گرفتی، با خانوم محجبه نه.
نگاهی به من کرد، لبخند زد: «اون دختر به ما پناه آورده بود. چرا باید برای یه عکس دلش رو میشکستم؟! اما اون خانوم محجبه با ماست، جای دیگه ای نمیره.»
کیش و مات شده بودم. فکرش را نمی کردم که حاج قاسم زاویه ی دیدی این چنین داشته باشد. سری تکان دادم؛ «بله، درسته.»

راوی: ابراهیم شهریاری
منبع: صوت مصاحبه موجود در آرشیو مؤسسه فرهنگی حماسه 17
خدیجه بهرامی نیا


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

فرماندهٔ کتاب‌خوان
یکشنبه , 27 آبان 1403

فرماندهٔ کتاب‌خوان

کاغذ را از دستم قاپید...
شنبه , 26 آبان 1403

کاغذ را از دستم قاپید...