تسبیح زیبایی داشت. همیشه همراهش بود و با همان ذکر میگفت. دانه های تسبیح یکی پس از دیگری بوسه بر انگشتانش میزدند و به آرمی کنار هم می نشستند. جمعیت زیادی برای دیدار آمده بودند. حاجی همیشه حواسش به همه بود؛ بخصوص جوانترها که مورد علاقه اش بودند. زن و مرد جوان، تسبیح چشمشان را گرفته بود. گردن می کشیدند و نگاهی به اطراف و سپس نگاهی به تسبیح در دستان حاجی می انداختند. شاید بی قرار و دلواپس از آنکه نکند کسی در به تصاحب کشیدن تسبیح، پیشی بگیرد. در بن بست چه کنم ها سرگردان و حیران بودند. برای رهایی از آن دغدغه به فکر چاره افتادند. در نهایت به نتیجه ای نرسیده بودند. هر چه سبک سنگین کرده بودند دیده بودند خودشان روی این را ندارند بروند و به حاجی بگویند تسبیح را بدهید به ما. دختر بچه شان را انداختند جلو. باز شدن گرهی کارشان را در دستان کوچک او دیدند. دخترک رفت ایستاد روبه روی حاج قاسم. سرش را بلند و به او نگاهی کرد. اول با زبان شیرینش سلام کرد، بعد در حالیکه چند تارِ مویِ جدا افتاده را زیر روسری اش پنهان می کرد گفت: «حاجی! میشه تسبیحتون رو بدید به من.» حاج قاسم نگاهی به او کرده و لبخند زنان گفت: «ماشاءالله» سر دختر را بوسید و بیمعطلی تسببیح را گذاشت کف دستش. برق چشمان دخترک، از تسبیحِ در مُشت دستش، در قلب هامان نشست. پروانه شد و به آغوش پدر ومادرش پر کشید. حیرت از حاج قاسم کردم؛ بی آنکه کسی به او چیزی گفته باشد، انگار خبر داشت از خواسته ی آن مرد و زن جوان بی هیچ چون و چرایی، تسبیح عزیز و دوست داشتنی اش را تقدیم کرد.
راوی: محمد رضا حسنی سعدی
منبع: شهیدانه، تهیه شده در موسسه فرهنگی رسانه ای شهیدانه رفسنجان
خدیجه بهرامی نیا
راوی: محمد رضا حسنی سعدی
منبع: شهیدانه، تهیه شده در موسسه فرهنگی رسانه ای شهیدانه رفسنجان
خدیجه بهرامی نیا
نظر
ارسال نظر برای این مطلب