از رویش خجالت میکشیدم. دوسالی بود که تلاش میکردم فراموشش کنم. حتی شمارهش را حذف کرده بودم که مبادا وضعیت واتساپش برایم بالا بیایید و ناخودآگاه از وضعیت قبلی سر بخورم و نامم بیفتد بین بازدید کنندگانش. از هر چیزی که باعث میشد در یادش زنده شوم فراری بودم. اسمش را هم میشنیدم چیزی سخت و سفت میافتاد وسط گلویم و اضطراب ناخوشایندی میافتاد ته دلم.
نان و نمکش را خورده بودم و با پررویی نمکدان شکسته بودم. خودش جایی گفته بود: «در حق من بدی نکردن در حق خودشان بوده. آخرتشان را راحت فروختهاند. آن بالا بالاها جایی من نیست. نمیتوانم آن بالا نفس بکشم. آدمش هم نیستم. پایم زود میلغزد و آخرتم را زود میفروشم». میشناختمش همهی این حرفها حرفِ خودش بود اما نمیدانم چرا خام شده بودم و میگفتم همهاش اداست. به دروغ گفته بودم فلان است و بهمان. یک عمر رفاقتمان را فروخته بودم، به هیچ!
اما امشب گیر افتاده بودم. نگاهش قفل شده بود رویم. سیلِ جمعیت هلم داده بود و رفته بودم روبرویش. سه چهار نفر بینمان فاصله بود. منتظر بودم هر لحظه دستش محکم پای چشمم بنشیند و آب دهانش را روی صورتم بیندازد اما یکباره دستی را روی شانهام احساس کردم. خودش بود گفت: کم پیدایی رفیق! نگاهش کردم. دندانهای ریز زرد یکدستش از پشت لبهایش پیدا شد و گفت: «اگر آمدهایم برای حاج قاسم به سینه بکوبیم اول باید مثل خودش بشویم پاکِ پاک. باید ببخشیم.»
##به_تو_مدیونم_از_تو_ممنونم
آسیه طاهری
۱
نظر
ارسال نظر برای این مطلب