مطالب

وقتی از لب حاج قاسم عسل می‌چکید!


پنج شنبه , 11 آبان 1402
وقتی از لب حاج قاسم عسل می‌چکید!

روایت سال‌های دفاع مقدس جزء روایت‌های ماندگاری است که در تاریخ کشور می‌درخشد؛ دفاعی که در برابر کشور تا دندان مسلح عراق و با حمایت بالغ بر ۸۰ کشور توسط جوانان این مرز و بوم اتفاق افتاد.



در این بین، روایت‌هایی وجود دارد که به عمق شخصیت‌هایی که در این نبرد علیه دشمن بعثی می‌جنگیدند، می‌توان پی برد. این افراد که اغلب، نوجوان و جوان بودند، کار خود را نه صرفاً با عملیات نظامی، بلکه با ایمان به خدا پیش می‌بردند؛ نوجوانان و جوانانی که از همه چیزشان فقط برای خدا گذشته بودند.



اما بین این روایت‌ها، داستان محمد حسین یوسف‌الهی، نوجوانی که به قول حاج قاسم راه قرب الی الله را خیلی زود طی کرده روایتی عجیب است. شهید یوسف‌الهی در زمان جنگ ایران و عراق در لشکر ۴۱ ثارالله و در واحد اطلاعات و عملیات مشغول به فعالیت بود و بعد‌ها نیز به عنوان جانشین فرمانده این واحد انتخاب شد.



 آنقدر جاذبه محمد حسین بالاست که حاج قاسم، از شدت عشق به او وقتی در موردش صحبت می‌کند، انگار عسل از لبانش می‌چکد. او در مورد محمد حسین یوسف‌اللهی می‌گوید:



«روحیاتی که در جنگ از رزمندگانمان بروز می‌کرد، بیشتر شبیه حالاتی مثل سیر و سلوک بود. ما می‌خواستیم قبل از کربلای ۵ عملیات کنیم که آن شب دو نفر از رزمندگان به نام صادقی و موسایی‌پور برای شناسایی رفته بودند و برنگشته بودند به پایگاه.



نوجوانی دانش‌آموز هم‌رزم ما بود که خیلی عارف بود. شاید در عرفان عملی مثل او کم پیدا می‌شد و به درجه‌ای رسیده بود که برخی از اولیا و بزرگان این جایگاه عرفان بعد از مدتی طولانی به آن می‌رسند ولی او رسیده بود. با من به وسیله بی‌سیم تماس گرفت و من که اهواز بودم پیش او رفتم.



او گفت: اکبر صادقی‌ و موسایی‌پور رفته‌اند برای شناسایی ولی هنوز برنگشتند.



من خیلی ناراحت شدم و گفتم: ما هنوز شروع نکرده‌ایم ولی دشمن از ما اسیر گرفت و این عملیات لو رفت. این حرف را با عصبانیت بیان کردم. من آن شب ماندم و برگشتم چون جبهه‌های متعددی داشتیم. دوباره دو روز بعد با من تماس گرفت و گفت بیا. من هم رفتم.



گفت: فردا اکبر موسایی‌پور بر می‌گردد. اسم او حسین بود. به او گفتم حسین چه می‌گویی؟ گفت: این را حسین، پسر غلام حسین به تو می‌گوید. غلامحسین پدر ایشان بود. می‌دانستم که هم پدر و هم مادر او دبیر بودند. در حقیقت او معلم زاده بود و واقعا در سن نوجوانی مثل یک معلم بود.



وقتی حسین‌آقا می‌گفتیم فقط یک حسین منظورمان بود. هر چند در منطقه افراد زیادی اسمشان حسین بود ولی وقتی می‌گفتیم حسین‌آقا منظورمان فقط او بود.



او گفت: فردا اکبر موسایی‌پور بر می‌گردد و بعد از آن صادقی بر می‌گردد.



گفتم از کجا می‌گویی؟



در پاسخ من گفت: شما بمانید اینجا.



من هم ماندم که نزدیک ساعت‌های یک بعد از ظهر برادران رزمنده از روی دژ با یک دوربین خرگوشی که دورش با گونی‌ پوشانیده شده بود یک سیاهی را روی آب دیدند.



خودم به بالای دژ آمدم و دیدم درست می‌گویند. یک سیاهی روی آب خوابیده بود. بچه‌ها داخل آب رفتند و دیدند اکبر موسایی‌پور است. روز بعد نیز حسین صادقی آمد ولی عجیب است که این آب با همه تلاطماتش این‌ها را از همان نقطه عزیمت به همین سنگر برگردانده بود. این عزیزان هر دو شهید شده بودند و آب را دقیقاً به همان نقطه برگردانده بود.



به حسین گفتم از کجا این را فهمیدی؟



گفت: من دیشب اکبر موسایی‌پور را در خواب دیدم که به من گفت: حسین ما اسیر نشدیم. ما شهید شده‌ایم. من فردا فلان ساعت بر می‌گردم و صادقی نیز روز بعد بر می‌گردد. بعد به من جمله‌ای گفت که خیلی مهم است.



گفت: می‌دانی چرا اکبر موسایی‌پور با من حرف زد ولی صادقی نه. گفت: اکبر موسایی‌پور دو تا فضیلت داشت: یکی ازدواج کرده بود و دوم اینکه حتی در آب نیز نماز شبش قطع نشده بود.»



این‌ها خاطراتی هستن از یک نوجوان دانش‌آموزی که حاج قاسم وصیت کرده بود او را در کنار مزارش دفن کنند. این یعنی حاج قاسمی که ما اینقدر او را دوست داریم، خودش عاشق حسین بود. حسین، پسر غلامحسین.



محمد جواد قائدی
۱


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب