اعزام شده بودم سیستان و بلوچستان. پایگاه مرزی زاهدان محل خدمتم بود. روز اول که رسیدم آماده باش زدند. دستهای از اشرار در جاده زاهدان به کرمان راه را بند آورده، و باجگیری کرده بودند. دو ماشین سرباز و مامور رفتیم. قبل از رسیدن ما رفته بودند. فرمانده میگفت میشناسدشان. از روستاهای سیستان بودند. روال زندگیشان همین بوده. دزدی و باجگیری.
چند شب بعد گزارش رسید همان تیم اشرار رفتهاند سراغ روستاییان، و باجگیری کردهاند. روزی نبود که گزارشی ازشرارتهایشان نداشته باشیم. از لب مرز اسلحه تهیه کرده بودند. بیکار بودند و علاف. کل گذر زندگیشان از همین گردنکشیها، و زورگویی بود. چند باری با تیم برای دستگیریشان اقدام کردیم ولی درگیری مسلحانه پیش آمد.
امنیت منطقه را کمکم به خطر انداختند. برای برخورد با تیمشان دنبال یک برنامه و نقشه مطمئن بودیم که حاج قاسم به منطقه آمدند. من اولش ایشان را نمیشناختم. صبحی که آمدند، با تکتک بچهها خصوصا سربازها احوال پرسی کردند. محل اعزاممان را پرسیدند. وقتی فهمیدند من از شهر دیگری آمدهام؛ زدند روی شانهام و مفصل خوش و بش کردند.
وقتی جلسهشان با فرمانده قرارگاه شروع شد؛ یکی از سربازها گفت. «ایشان فرمانده سپاه ثارالله هستند.» فهمیدم برای برقراری امنیت آمدهاند. اطلاعات کامل گزارشات اخیر و اتفاقاتی که به واسطه تیم اشرار افتاده بود را برایشان شرح دادیم. ایشان مخالف حمله و برخورد سخت بودند. وقتی فهمیدند اشرار از ساکنین روستاهای همان اطراف هستند گفتند.
«باید طور دیگه رفتار کرد. اینا جوونا و سرمایههای ما هستن.»
سردار دنبال اطلاعات بیشتر از آنها افتادند. یک شب که گزارشی از زورگیری اشرار رسید؛ ایشان رفتند به محلی که گزارش شده بود. کمکم به روش خودشان با اشرار ارتباط گرفتند. اول ضرب شستی بهشان نشان دادند؛ تا از ایجاد مزاحمت برای مردم کنار بکشند. میخواستند اشرار بدانند ما میتوانیم برخورد جدی داشته باشیم اما مدارا میکنیم. کمی بعد که آتش اشرار کم شعله شده بود؛ با سر دستهشان ارتباط گرفتند. اکثرشان مال یک روستا بودند.
حاج قاسم آمار زمینهای روستا را درآورده بود. بهشان پیشنهاد داد کار کنند. بهانه آورده بودند که امکانات نیست. حاج قاسم آمد قرارگاه. من و دو نفر دیگر را فرستاد از شهر موتور آب بگیریم برايشان. دوباره با سردستهشان ارتباط گرفت. خیالشان راحت شده بود که تلهای در کار نیست. حاجی گفته بود
«اسلحههایشان را تحویل بدهند و جایش موتور آب بگیرند.»
با یکی از کشاورزان باتجربه شهر هم صحبت کرده بود، تا راه و چاه را نشان جوانان بدهد. گاهی بهانههایی میآوردند ولی حاجی مرتب بهشان سر میزد. میگفت: «هرچیز برای کارشان نیاز دارند بگویند تا کمکشان کند.»
بهشان گفته بود باید کشاورزی منطقه را دست بگیرند. آقای خودشان باشند، نه زورگیر زن و بچه مردم. اکثر افراد تیم اشرار آمده بودند پای کار. تعداد گزارشها به حداقل رسیده بود. مدتی گذشت و کارشان روی زمین داشت به نتیجه میرسید. چند نفری هم از اشرار که حاضر به کار نشده بودند؛ کمکم آمدند سمت بقیهی دوستانشان، و هر کدام روی یک زمین کارشان را شروع کردند.
حاج قاسم تا سر به راهی آخرین نفر از این تیم، پیگیرشان بود. حالا چند سالی از آن ماجرا میگذرد. من در زاهدان ازدواج کردم و ماندگار شدم. حاج قاسم راه و چاه را خوب بلد بود. از آن جوانانی که معلوم نبود یک روز بعد از درگیریهای مسلحانه جان سالم به در میبرند یا نه؛ کشاورزان معروفی در منطقه ساخت که هم دستشان به دهانشان میرسد هم دستگیر جوانان و گرفتارهای منطقه شدند.
رقیه پورحنیفه
چند شب بعد گزارش رسید همان تیم اشرار رفتهاند سراغ روستاییان، و باجگیری کردهاند. روزی نبود که گزارشی ازشرارتهایشان نداشته باشیم. از لب مرز اسلحه تهیه کرده بودند. بیکار بودند و علاف. کل گذر زندگیشان از همین گردنکشیها، و زورگویی بود. چند باری با تیم برای دستگیریشان اقدام کردیم ولی درگیری مسلحانه پیش آمد.
امنیت منطقه را کمکم به خطر انداختند. برای برخورد با تیمشان دنبال یک برنامه و نقشه مطمئن بودیم که حاج قاسم به منطقه آمدند. من اولش ایشان را نمیشناختم. صبحی که آمدند، با تکتک بچهها خصوصا سربازها احوال پرسی کردند. محل اعزاممان را پرسیدند. وقتی فهمیدند من از شهر دیگری آمدهام؛ زدند روی شانهام و مفصل خوش و بش کردند.
وقتی جلسهشان با فرمانده قرارگاه شروع شد؛ یکی از سربازها گفت. «ایشان فرمانده سپاه ثارالله هستند.» فهمیدم برای برقراری امنیت آمدهاند. اطلاعات کامل گزارشات اخیر و اتفاقاتی که به واسطه تیم اشرار افتاده بود را برایشان شرح دادیم. ایشان مخالف حمله و برخورد سخت بودند. وقتی فهمیدند اشرار از ساکنین روستاهای همان اطراف هستند گفتند.
«باید طور دیگه رفتار کرد. اینا جوونا و سرمایههای ما هستن.»
سردار دنبال اطلاعات بیشتر از آنها افتادند. یک شب که گزارشی از زورگیری اشرار رسید؛ ایشان رفتند به محلی که گزارش شده بود. کمکم به روش خودشان با اشرار ارتباط گرفتند. اول ضرب شستی بهشان نشان دادند؛ تا از ایجاد مزاحمت برای مردم کنار بکشند. میخواستند اشرار بدانند ما میتوانیم برخورد جدی داشته باشیم اما مدارا میکنیم. کمی بعد که آتش اشرار کم شعله شده بود؛ با سر دستهشان ارتباط گرفتند. اکثرشان مال یک روستا بودند.
حاج قاسم آمار زمینهای روستا را درآورده بود. بهشان پیشنهاد داد کار کنند. بهانه آورده بودند که امکانات نیست. حاج قاسم آمد قرارگاه. من و دو نفر دیگر را فرستاد از شهر موتور آب بگیریم برايشان. دوباره با سردستهشان ارتباط گرفت. خیالشان راحت شده بود که تلهای در کار نیست. حاجی گفته بود
«اسلحههایشان را تحویل بدهند و جایش موتور آب بگیرند.»
با یکی از کشاورزان باتجربه شهر هم صحبت کرده بود، تا راه و چاه را نشان جوانان بدهد. گاهی بهانههایی میآوردند ولی حاجی مرتب بهشان سر میزد. میگفت: «هرچیز برای کارشان نیاز دارند بگویند تا کمکشان کند.»
بهشان گفته بود باید کشاورزی منطقه را دست بگیرند. آقای خودشان باشند، نه زورگیر زن و بچه مردم. اکثر افراد تیم اشرار آمده بودند پای کار. تعداد گزارشها به حداقل رسیده بود. مدتی گذشت و کارشان روی زمین داشت به نتیجه میرسید. چند نفری هم از اشرار که حاضر به کار نشده بودند؛ کمکم آمدند سمت بقیهی دوستانشان، و هر کدام روی یک زمین کارشان را شروع کردند.
حاج قاسم تا سر به راهی آخرین نفر از این تیم، پیگیرشان بود. حالا چند سالی از آن ماجرا میگذرد. من در زاهدان ازدواج کردم و ماندگار شدم. حاج قاسم راه و چاه را خوب بلد بود. از آن جوانانی که معلوم نبود یک روز بعد از درگیریهای مسلحانه جان سالم به در میبرند یا نه؛ کشاورزان معروفی در منطقه ساخت که هم دستشان به دهانشان میرسد هم دستگیر جوانان و گرفتارهای منطقه شدند.
رقیه پورحنیفه
نظر
ارسال نظر برای این مطلب