رفاقتت منحصربهفرد بود، روزبهروز از او لبریز میشدی و او نیز هم. بعدها جایی این جمله را به زبان آوردی: «افتخار میکنم سرباز حاج قاسمم». حاج قاسم نیز همین را درباره تو تکرار کرد: «سرباز ابومهدیام». آن چیزی که تو را به او پیوند میداد، به همان عظمت در ذهن حاج قاسم از تو شکل گرفت: بزرگی، تواضع، شجاعت.
میگویند رفقا کم باشند، اما تک باشند. تو تک بودی. باصلابت به زبان فارسی مصاحبه کردی و گفتی: «زبان فارسی، زبان انقلاب است و زبان عربی، زبان قرآن. هر دو را باید یاد گرفت». این طرز نگاهتان به وحدت و برادری، معنای نابی بخشیده بود که خودتان را یک ملت بدانید با چند سرزمین: عراق، یمن، سوریه، افغانستان، ایران. فرقی نمیکرد این سرزمین زیر توپ و تانک ویران شده باشد یا اینکه تن خوزستان باشد که سیلاب آن را بلعیده بود. هر قدم که حاج قاسم در گِلولای بر میداشت، تو نیز پا جا پای او میگذاشتی. هر دو لبخند میزدید. چون تفریحتان جهاد بود. مثل هم شده بودید: لبخندتان، راه رفتنتان، لباس پوشیدنتان، سفیدی و کوتاهی یک اندازه موی سرتان. این اواخر هم همه از پشت سر شما را با هم اشتباه میگرفتند. خاصیت عشق و رفاقت همین است که بعد از مدتی دو نفر را شبیه هم میکند، خُلقاً و خَلقاً.
وقتی به شادگان رسیدید، مردم ناامید و مستأصل دنبال راه چاره برای مهار سیل بودند. اثری از روستا نبود. بیشتر شبیه رودخانهای بود که از وسط آن جادهای میگذشت با چند تپه در گوشه و کنار. حاجی روی یکی از بلندیها ایستاد و با آرامش و اطمینان همیشگیاش گفت: «باید مانع از ورود آب به زمینها شویم. نباید بگذاریم آب وارد روستا شود». همین چند جمله کافی بود تا پیر و جوان بارقهای در دلشان بدرخشد و با خود نجوا کنند: «الیس الصبح بقریب؟»
مردم جمع شده بودند و عکس و فیلم میگرفتند. اصلاً همان موقع بود که این عکس ماندگار شد، یک پرتره محبوب و دوستداشتنی یا شاید جهانی. همان عکسی که بعدها نقاشیاش را کشیدند؛ اما ماشین شد سنگر و ابرهای خاکستری لجوج آسمان شادگان هم شد آسمانی آبی و صاف با چند تکه ابر سفید و مهربان. روی سقف تویوتا نشسته بودی و حاج قاسم پشت سرت ایستاده بود. انگار اولین بار بود جلوتر از حاجی بودی و حاجی پشت سرت. دستش را روی شانهات گذاشته بود و تو آن را محکم فشرده بودی؛ آنقدر محکم که رگهای دستت پیدا بود. شاید میخواستی در رفاقت مَثَل باشی. به خبرنگار گفتی حاجی تنها کسی است که در کنارش آرامش دارم. نمیدانم چرا دوستش دارم، سرش سلامت. خبرنگار گفت سرتان سلامت، نمیدانیم برای شما آرزوی شهادت کنیم یا نه. ولی هر دو باید شهید میشدید تا به مردانگی و رفاقت مَثَل باشید؛ چون هر دو از یک ملت بودید، از ملت امام حسین، از ملت شهادت. و دقیقاً از همانجا که دیگر گلوله رحم نمیکند، از همانجا که دیگر گلوله اشتباه نمیکند، عروجی دیگر را آغاز کردید، در یک زمان، در یک مکان.
فاطمه رجبی
۰
نظر
ارسال نظر برای این مطلب