مدتی از شهادت محسن میگذشت و چشمبهراه سردار بودم تا به خانهمان سر بزند. از گوشهوکنار شنیده بودم که ایشان گهگاه به ملاقات خانواده شهدای مدافع حرم میروند؛ اما این سعادت نصیب خانواده ما نشده بود. جمعیت زیادی در حسینیه نشسته بودند تا سردار بیاید و سخنرانی کند. بهترین فرصت بود برای دعوت. یاد اشکهای مادر محسن میافتادم که میگفت: «محسن که دیگه از این در نمیاد تو. کاش بشه حاجی یه روز بیاد و دلمو آروم کنه.» دنبال کسی میگشتم که حرفم را بهش برسانم. در بین مردم چشمم به جوان رشیدی افتاد که لباس سبز سپاهی بر تن داشت. شاید او هم روزی همرزم محسن من بوده و در کنار هم جنگیدهاند. سراغش رفتم و گفتم: «پیر شی جوون. من پدر شهیدم، شهید محسن کمالی دهقان، اولین شهید مدافع حرم البرز. میشه به سردار بگی قدم بذارن رو چشم ما و بیان منزل. مادر شهید چشمانتظارشونه» جوان پلکهایش را روی هم گذاشت. دستش را به نشانه احترام به سمت سینهاش برد و جواب داد: «چشم پدرجان. میرسونم پیغامتونو.»
از ماجرای آن روز چیزی به مادر محسن نگفتم. میترسیدم انتظار حالش را بدتر کند. شاید آن جوان یادش رفته باشد. شاید اصلا نتوانسته حاجقاسم را ببیند و حرفم را به گوشش برساند. از آن مهمتر مگر حاجی بیکار است که دعوت هرکسی را بپذیرد. قاب عکس محسن روی طاقچه بین قابی از حاج قاسم و رهبر بود. مادر محسن اینطور خواسته بود. نوروز بود و چند روز دیگر چهارمین سالگرد شهادت محسن میرسید. داشتیم خودمان را برای برگزاری مراسم آماده میکردیم که تلفن زنگ زد.
منزل شهید کمالی دهقان؟
در خدمتم. پدرشونم.
حاجقاسم فردا میرسن خدمتتون.
باقی صحبتهایش را نفهمیدم. مادر محسن را صدا کردم و ماجرا را گفتم. حال هردویمان دگرگون شده بود. انگار قرار بود محسن به خانه برگردد. یکی یکی بچهها و عروس و دامادها را دعوت کردیم که فردا برای دیدن سردار بیایند اینجا. ساعت تشریفآوردن سردار مشخص نشده بود. شاید هم پشت خط زمانش را گفته بودند و من از شدت هیجان متوجه نشده بودم. از صبح زود همه آمدند. پچپچ میکردند. انگار میترسیدند اگر بلند حرف بزنند صدای زنگ خانه شنیده نشود. با صدای زنگ تلفن از جا پریدم:«حاجی دو ساعت دیگه منزل شمان.» دقیقا دو ساعت بعد زنگ خانه به صدا درآمد. خودم رفتم دم در. انتظار ماشینهای ضدگلوله و تشریفات نظامی و امنیتی داشتم؛ اما سردار فقط با راننده و با ماشینهای پراید و تیبا امده بودند. راننده حتی داخل منزل هم نیامد و همان پایین ماند. به همان سادگی که محسن از خانه رفته بود، حالا فرماندهاش آمده بود خانهمان. عطر محسن در فضا پیچیده بود. فضا بهقدری صمیمی بود که حس
نمیکردیم سردار در جمع خانوادگی ما غریبه است. با همه پسرها و دامادها دست داد و خوشوبش کرد. لحظهای اشک از چشمهای من و مادر محسن کنار نمیرفت. دلم میخواست زمان متوقف شود و حاجی برای همیشه پیشمان بماند. همسرم گفت: «کاش دفعه بعد با خانواده تشریف بیارید.» حاجقاسم لبخندی زد و جواب داد: «حاجخانم زیاد جایی نمیرن؛ولی دخترم برای خودش یه پا چریکه. با اون میام.»
یکساعتی که سردار منزلمان بودند بهسرعت برق گذشت. موقع رفتن بهرسم عیدانه، اسکناسی به سردار دادم و خواستم برای راننده و همراهانشان هم ببرند. با اشاره سردار همراهشان یک سینی پر از انگشتر آوردند و گفتند: «هرکدام یکی بردارید.» بعد به سمت مادر محسن رفتند. هدیهای به ایشان دادند و ازشان خواستند که برای شهادتشان دعا کنند. مادر محسن از گرفتن هدیه امتناع کرد و گفت: «اومدن شما بزرگترین هدیه بود برای من. محسنهای من میرن که شما زنده بمونید.» سردار لبخند زد. سرش را خم کرد و گفت: «خواهر نباید هدیه بردارش رو رد کنه.» سپس از محل دفن شهید سؤال پرسیدند. بلافاصله عکسی از مزار محسن که در گوشی داشتم نشانشان دادم.
خودش وصیت کرده بود پیش مادربزرگش دفن بشه. شبیه آلاچیق درستش کردن.
مزار شهید باید شمایل سنتی داشته باشه. باید معلوم باشه یه شهید اینجا دفنه نه یه آدم معمولی.
ریزبینی و دقتشان به جزئیات من را به فکر فرو برد و از همانجا طرح خاصی برای مزار محسن در ذهنم جرقه زد، طرحی که متناسب با مزار یک شهید باشد. بازار انتخاب انگشترها داغ بود و هرکس انگشتری را که انتخاب کرده بود به بقیه نشان میداد. در آخر همه در کنار سردار ایستادیم و با ایشان عکس یادگاری گرفتیم. عکسی که در آن جای خالی محسن با فرماندهاش برایمان پر شده بود.
صحنه خروج سردار از منزل ما را یاد آخرین خداحافظی محسن انداخت. دلمان را به این خوش کردیم که حاجقاسم گفته یک روز با دختر چریکش به خانهمان میآید. او که رفت.سکوت عجیبی در خانه حکمفرما شد. سراغ همسرم را گرفتم. هدیهاش را به سینهاش چسبانده و صورتش خیس اشک بود. دیگر از غمی که این چند سال پس چهرهاش جا خوش کرده، خبری نبود. زیر لب دعا میخواند، از همان دعاهایی که محسن یادش داده بود برای شهیدشدنش بخواند.
۰
نظر
ارسال نظر برای این مطلب