پژواک این جمله هنوز توی سر من می چرخد. صدای پسربچه ای که با فریاد می گفت من قاسم سلیمانی ام هنوز هم بغض بیخ گلویم را فشار می دهد. چند سالش بود؟! خانه پرش را بگویم ده سال. جوری رجز می خواند که دلم می خواست حاج قاسم بود واین لحظه را می دید. می دید که چطور یک بچه دبستانی مکتبش را فریاد می زند. سه چهار باری رجزش را تکرار کرد و بار اخر طنین بغضش هم توی جمله نشست. به خودم که آمدم اشکم داشت سر می خورد. از رفتن حاج قاسم هنوز یک فصل هم نگذشته بود که خیلی ها قرار و مدار گذاشتند اسم پسرهایمان را قاسم بگذاریم.
بیرجند، بندرعباس، قزوین، حتی روستاهای دورافتاده، فرقی نمی کرد. قرار همه این شد اسم حاج قاسم آنقدرپر آوازه شود که تا دهها نسل بعد از ما همه او را بشناسند. همه از هم بپرسند این همه قاسم از کجا آمده؟! انگار رسم باشد توی سرزمین ما هر مادری که شیرپسری به دنیا آورد اسمش همنام سردار شود. از همان زمستان به بعد، دیگر همه جا پراز حاج قاسم شده بود. به روزهایی فکر میکنم که قاسم ها و محمد قاسم ها، قد می کشند و مدرسه می روند. به وقتی که سرصف، صدای الله اکبرشان آسمان را پر از قاصدک میکند. قاصدک هایی که خبر می برند وبه سردار دهها مدرسه را نشان می دهند که صف قاسم هایشان خیلی طولانی است. اصلا شاید آنوقتی که پرستار خم شده بود روی دستبند نوزاد اسم قاسم را بنویسد اشکش سر خورده از مقنعه افتاده پایین. شاید هم وقتی مادری گهواره قاسمش را تکان میداده بغضش را با نوای مداحی قورت داده و دعا کرده این پسر هم، عاقبت بخیر شود عین خود حاج قاسم. همه ما داغمان را با این بغض طولانی، بغل کرده ایم و هیچوقت آن صبح ابری را یادمان نمی رود. اصلا همین قاسمهای کوچک قرار است مرهمی باشند بر این داغ. مادرها هرجای دنیا که باشند دلشان نمی آید یک خراش کوچک روی تن دلبندشان ببینند. اما همین مادرها اسم بچه هایشان را قاسم گذاشته اند و آرزو می کنند عاقبت مثل سردار، شهادت روزی شان باشد. آرزو می کنند شجاعت وشهامت حاج قاسم، توی رگهای فرزندشان تلاطم بگیرد و روزی طغیان کند. این قاسمهای کوچک، روزی لشکر می شوند و صدای برخورد پوتین هایشان با زمین، لرزه ای می شود که قلب دشمن را نشانه می گیرد.
آقای قرائتی زمانی می گفتند وقتی نوه امام سجاد(ع)، به دست بنی عباس شهید شد، هفتصد زن اسم فرزندشان را یحیی گذاشتند تا نام یحیی بن زید بن علی هرگز فراموش نشود. این حالا داستان مادران ماست. خاطره یکی از این مادران را می خواندم که گفته بود :«وقتی برای قاسم کوچکم تاب تاب عباسی می خوانم اخرش می گویم؛ اگه منو می اندازی بغل حاج قاسم بندازی، بغل سردار سلیمانی بندازی، بغل امام زمان بندازی».
این قصه همین قدرشیرین است. گره خورده با بغضی که هیچوقت کهنه نمی شود. یکی از همین پدران وقتی تصمیم گرفته بود اسم فرزندش را گره بزند به اسم سردارمان ته دلش گفته بود :« کاش همه اسم پسرهایشان را قاسم بگذارند. اصلا کاش دنیا پراز قاسم شود». حالا شاید آرزویش محقق شده. ایران ما پر از قاسمهاییست که مادرانشان آنها را می نشانند جلوی قاب عکس حاج قاسم و رشادتهایش را قصه می کنند و در گوششان میخوانند. مادران و پدرانی که فردای فرزندشان را با اسمش ضمانت کرده اند. اسم نیکو اگر اینقدر در سرنوشت آدمها اثرگزار نبود. رسول اکرم یکی از دو وظیفه پدر را انتخاب اسم نیکو معرفی نمی فرمود.
یکی از زیباترین خاطراتی که از اسم گذاشتن بچه ها خوانده ام مال پسربچه ای بود که یک شبه اسمش قاسم شده بود. جای آرین. همه را دعوت کرده بودند شام و طی یک مراسم رسمی، گفته بودند آرین ما را حالا قاسم صدا کنید.فردایش وقتی قاسم کوچکشان را صدا می زده اند، حاج قاسم شاید پای سفره امام حسن مهمان شده و لبخند امام را دیده باشد. چه کسی میداند…
این آرین کوچولو، که حالا قاسم است، روبروی عکس حاج قاسم می ایستد و سلام نظامی میدهد. انگار که هیچوقت حاج قاسم نرفته ، همین بغل گوشمان از قدس تکبیر می گوید و اشکی را که از غم غزه به چشمش نشسته با اقتدار می گیرد…
نویسنده : حکیمه سادات نظیری
۰
نظر
ارسال نظر برای این مطلب