حاجبابا روزهای آخر میدانست که رفتنی است و عمرش به رفتن حج قد نمیدهد. شبی که دور هم جمع بودیم، جای فیش حج را نشانمان داد و پیش چشم بقیه رو کرد به من گفت:«تو جای من برو عباس.» از آن شب تا زمانی که فیش حج به نامم شود و مشغول بستن ساک شوم چند ماهی گذشت. حالا زینب پابهماه بود و محمد هم هر روز فهرست درخواست سوغاتیهایش را کامل میکرد. وقتی فهمید موقع برگشتن دیگر مو روی سرم نیست و یک بابای کچل تحویل میگیرد، اخمهایش رفت توی هم. راضیاش کردم که قول میدهم مامانزینب برایم از شیر گوسفندهایمان غذای مقوی درست کند تا زود موهایم رشد کند.
روز رفتن رسید. مامانباجی روی همان صندلی چوبی همیشگیاش در حیاط نشسته بود.
-ننه میری خدا به همرات.
-غمت نباشه مامانباجی. ایشالا یه سال خودتم میبرم. بذا پاهاتِ عمل کنی.
مامانباباجی از لای قرآن درشتخطش عکسی از حاجقاسم درآورد. عکس گلهبهگله باد کرده بود. جای اشکهای ننه رویش خشک شده بود.
-یادته این بابا و رفیقاش موقع سیل چطو خونهزندگیمونو نجات دادن؟ آقات هر کار کرد پول نگرفتن ازمون؛ ولی من اونجا بودم که آقات گفت اگه رفتم مکه برا تو و این جوونا یه طواف مشتی میرم دور خونه خدا. ها ننه! من ازت چیزی نمیخوام. فقط یادت باشه قول بابات به حاجقاسمو ادا کنی.
عکس را گرفتم. دستهای ترکخورده مامانباباجی را بوسیدم و گفتم: «خیالت راحت. میخوای اصلا هشت دور بچرخم که خیالت راحت شه؟»
اشک و خنده مامانباجی با هم مخلوط شده بود.
-تا این آبِ نریختم سرت برو.
-رو چشم مامانباباجی؛ولی آبش یخده کم نیست به نظرت؟ نکنه دیر برگردم.
این را گفتم و فرار کردم. مامانباجی آب را ریخت پشت سرم. اینجور وقتها دانههای تسبیحش را تندتر از همیشه رد میکرد.
سوار هواپیما که شدم، تصویر گریان حاجبابا جلوی چشمم ظاهر شد. در ایام حج وقتی در تلویزیون چشمش به حجاج میافتاد، اشک از گوشه چشمش جاری میشد و با دستهایی که به لرزه افتاده بود از خدا میخواست این سفر را قستمش بکند. حالا من اینجا جای او نشسته بودم و داشتم آرزویش را برآورده میکردم. عکس حاجقاسم را درآوردم. بوی مامانباجی را میداد، بوی فرشهای گِلی و بوی نا. بغلدستیام که از همان ابتدای پرواز دلش میخواست یکجوری سر صحبت را باز کند، موقعیت را مناسب دید.
-حاجی نترسیدی این عکسو بیاری با خودت؟
از حاجیگفتنش شوکه شدم. من که هنوز حتی چشمم به خانه خدا هم نیفتاده بود.
-ها با منی؟ حاجقاسمه دیگه.
مرد شهری با سرش حرفم را تایید کرد.
-اونا دل خوشی از سردار ندارن. یا پارهش کن یا بذار جایی که کسی نبینه. برات دردسر میشه.
تنها روستایی کاروان من بودم. دورترین سفر زیارتیام مشهد بود. به ناچار باید حرفش را قبول میکردم. ظاهرش به کسانی میخورد که سالی حداقل یک بار میروند کربلا. همانهایی که به قول مامانباجی خدا به پولو جونشون برکت داده که میتونن برن پابوس امامحسین.
-چشم برادر. میذارمش ته ساک.
شیرینی آبنباتی که مهماندارها تعارف کردند، کمی از تلخی پنهانکردن عکس کم کرد.
-میگم که شما اولین بارتونه میرین خونه خدا؟
– نه حاجی. من کارمند بعثهام. حسابش از دستم دررفته.
-همون بعث عراق؟ صدام؟
تلفن همراهش را از جیبش درآورد و چند عکس از سفرهای قبلیاش را نشانم داد. وقتی فهمیدم بعثه یعنی چه از خجالت آب شدم. ترجیح دادم تا بیشتر از این ضایع نشدهام، حرف نزنم. در این فکرها بودم که دستش را به سمتم دراز کرد و گفت: «خجستهام، سعید خجسته.» دست دادم و گفتم: «کوچیک شما عباسم. عباس چوپون.»
گاهی که روحانی کاروان سرش شلوغ بود و درباره انجام اعمال سوال داشتم میرفتم سراغ حاجیخجسته. قرائت نمازم را هم خودش تایید کرد. همه در کاروان با دوست و آشنا آمده بودند. من تک بودم؛ ولی حاجیخجسته هیچوقت نگذاشت احساس تنهایی کنم. گفتم به پسرم قول ماشین کنترلی دادهام و میخواهم برای خانوادهام سوغاتی بخرم، گفت که صبر کنم. پولریختن به جیب وهابیها را درست نمیدانست. میگفت وهابیها به خون ما شیعهها تشنهاند و ما را مشرک میدانند. از آن به بعد جلوی قبرستان بقیع یا سر مزار پیغمبر که اشک میریختم و میشنیدم: «ایرانی مشرک» مطمئن بودم یک وهابی دارد اینها را به من میگوید. اعمال سخت با وجود حاجیخجسته برایم أسان شده بود. من و چند نفر دیگر از اعضای کاروان که سواد درستوحسابی نداشتیم را همراه خودش میبرد و هوایمان را داشت. هر روز با زینب تماس میگرفتم و از حالش میپرسیدم. زمانی تماس تصویری میگرفتم که محمد سر تراشیدهام را نبیند و اوقاتش تلخ نشود.
شبی حاجیخجسته در اتاقمان را زد و گفت: «یه ماشین هماهنگ کردم امشب ببردمون بازار. اونجا چند تا مغازه میشناسم که فروشندههاش شیعهن.» برای من که تا آن زمان همیشه محمد را دستبهسر میکردم آن شب یک فرصت طلایی بود. پولهایم را از ته ساک درآوردم و در جیب شلوارم جا دادم. یک ون بزرگ دم در هتل منتظرمان بود. حاجیخجسته گفت: «هرچی میخواید از همینا بخرید. اینا شیعهن. اینجا مظلومن. ما باید هوای همو داشته باشیم.» ماشین کنترلی محمد اولین چیزی بود که خریدم. بعد هم چند قواره پارچه چادری و مردانه گرفتم. یک روسری سفید با پولکهای طلایی هم مخصوص مامانباجی خریدم. میخواستم تبرکش کنم به خانه خدا. به هتل که رسیدیم مشغول چیدن سوغاتیها در ساک شدیم. ناگهان چشمم افتاد به عکسی که مامانباجی داده بود و ته ساک پنهانش کرده بودم. «به این زودی یادت رفت عباس؟»
دودستی زدم توی سرم. فردا زمان بازگشت بود و باید ساکهایمان را تحویل میدادیم. همه وسایلم را جمع کردم و سریع رفتم پیش حاجیخجسته. ماجرا را برایش گفتم. سفارش کرد زود بروم و برگردم. تاکید کرد که عکس را هم با خودم نبرم. هماتاقیهایم از دیدن من در لباس احرام تعجب کردند. گفتم: «حاجیخجسته میدونه» و در را پشت سرم بستم. دلشوره داشتم. نسیم ملایمی میوزید و عرقهای لای موهای جوانهزده روی پوست سرم را قلقلک میداد. دور آخر پاهایم میلرزید. جمعیت زیادی بهخاطر خنکی هوا شب را برای طواف انتخاب کرده بودند. رنگ پوست هیچ دو گروهی مثل هم نبود؛ ولی خدای همهمان یکی بود. خدایی که داشتیم دور خانهاش میگشتیم. طواف که تمام شد، سنگینی بار مسئولیت از دوشم برداشته شده بود. روسری سوغاتی مامانباجی را مالیدم به پارچه مشکی خانه خدا. باید به مامانباجی میگفتم که حاجبابا به حرفش به حاجقاسم عمل کرده است. در میان طعنه جمعیت ، عکسی که مامانباجی داده بود را به آرامی از کیفی که همراهم بود بیرون آوردم تا عکس بگیرم. عکس را طوری گرفتم که پشتش خانه خدا باشد. حالا برای انجام کارم سند هم داشتم. درجا عکس را فرستادم برای حاجاسماعیل که به مامانباجی نشان بدهد. برای حاجیخجسته هم عکس را فرستادم و زیرش نوشتم: «دیدی چیزی نشد.» ناگهان ضربهای در کتفم احساس کردم. روسری از دستم افتاد. اول گمان کردم از طرف جمیعتی است که در حال طوافند؛ ولی وقتی برگشتم و با مردی که برای دیدن چهرهاش باید سرم را بالا میگرفتم مواجه شدم، فهمیدم گند زدهام. بازویم در چنگش بود. با خشم عکس و گوشی را از دستم گرفت و هولم داد به سمتی که خودش میخواست. روسری زیر دستوپای جمعیت له شد. زائران کمی سرشان را به طرفم میچرخاندند و دوباره برمیگشتند. حتی از نگاهکردن به من نیز میترسیدند. از نگاه مرد عرب خشم بیرون میزد. درست شبیه چشمهای سفرعلی وقت فهمید بهخاطر حواسپرتی من یکی از گوسفندهایش در چرا پرخوری کرده و شکمش دارد میترکد. ایرانی ایرانی از زبانش نمیافتاد. یکجوری با عصبانیت این کلمه را تکرار میکرد که انگار زبانش سرخ شده بود. لخلخکنان با دمپایی پلاستیکی به سمت دری رفتیم که تا بهحال متوجهش نشده بودم. تنم میلرزید. عرقهای روی سرم از عرقچین میگذشت و میافتاد توی صورتم. شوری عرق را روی زبانم حس میکردم. مرد عرب چند کلمهای گفت تا در را برایمان باز
کردند. از بین تمام کلماتش فقط متوجه سلیمانی و ایرانی شدم. سالن پشت در تاریک و نمور بود. درست مثل وقتی گوسفندهای بارانخورده را هی میکردم سمت طویله. کف زمین داغی بیرون را نداشت. زبانم بند آمده بود. رسیدیم به اتاقی که فقط یک میز و دو صندلی وسط آن گذاشته بودند. از دور و نزدیک صدای آه و ناله و باز و بستهشدن درهای فلزی را میشنیدم. شهادتینی را که حاجیخجسته چند روز پیش یادم داده بود زیر لب میگفتم. از صدای برخورد در با دیوار به خودم آمدم. مردی با چهرهای که شبیه عربها نبود وارد شد و فریاد زد: «چی نشخوار میکردی برا خودت؟» باورم نمیشد در آنجا کسی بتواند زبانم را بفهمد.
من فقط داشتم برا مامانباجی عکس میفرستادم که یهو رفیقتون منو گرفت. به خدای احد و واحد کار به کار کسی نداشتم.
داغی کشیدهای که بر گوشم زد باعث شد حرفهای بعدیاش را خوب نشنوم. چیزهایی که میگفت ترکیبی بود از کلمات مشرک، ایرانی، شیعه، غلطکردن و قاسم. تا صورتم را برگردانم دیدم با دستبند و پابند دارند میکشندم بهطرف راهرو. هرلحظه صدای نالهها و ضجهها بیشتر میشد. راهرو تاریک بود و به جز چند در بسته چیزی نمیدیدم. مردی که باتوم بسته بود به کمرش یکی از درها را قیژی باز کرد و من را هل داد تو. اتاق بوی ماندگی میداد، مثل طویلهای که سالبهسال تمیزش نکرده باشند. هنوز گوشم زنگ میزد و حرفهای مرد در فکرم میپیچید. لباس احرام را دور خودم پیچیدم. حاجیخجسته و هماتاقیها منتظرم بودند. نمیدانم چقدر از آمدنم گذشته بود. هرچه بود لابد بیشتر از یک ساعت میشد. حتما تا الان پاپیام شدهاند. اگر حاجیخجسته عکسی را که برایش فرستادم را دیده باشد، شاید بفهمد چرا خبری ازم نیست. یاد حرفش در هواپیما افتادم که گفت عکس را قایم کنم. جدی نگرفته بودم و حالا حقم بود که بیفتم اینجا. آخرین تماسی که با زینب داشتم را به یاد آوردم. هنوز پسرمان به دنیا نیامده بود. بهش قول داده بودم خودم را برای زایمانش میرسانم ایران. حالا اما در اتاقی بودم که هیچکس از وجودش خبر نداشت.
گذر زمان را از بلندشدن موهایم میفهمیدم. صدای نالهها برایم عادی شده بود. نمیشنیدمشان. هر چند روزی با صدای نعره نگهبان از اتاق بیرون میرفتم تا به سوالهای تکراریشان پاسخ دهم. هر بار دستهای پینهبسته و صورت آفتابسوختهام را نشانشان میدادم و به پیغمبر قسم میخوردم که چوپانم و از تهمتهایی که بهم میزننند چیزی نمیفهمم و بعد دوباره برم میگرداندند به اتاق. همان روزهای اول لباس احرامم را با لباسهای چرک و عرقکردهای که بهم دادند عوض کردم. لباس احرام برایم شده بود سجاده و هر روز به سمت قبلهای که نمیدانستم کدام طرف است و وقت نمازی که نمیدانستم کی است نماز میخواندم.
وقتی نگهبان را همراه مردی که روز اول فارسی حرف زده بود دم در اتاقم دیدم، هول برم داشت. شنیده بودم اینجا مجرمها را گردن میزنند. آرزو کردم شمشیرشان تیز باشد و یکهو جانم را بگیرد. مرد فارسزبان گفت: «لباس امانتی رو دربیار. لباس خودتو بپوش.» خیالم راحت شد با لباس سفید به استقبال خدا میروم.
یه بار دیگه تو و اون طرفدارای سلیمانی این طرفا پیداتون بشه، زنده برنمیگردید.
و بعد هم چند جملهای به عربی رو به نگهبان گفت که معنایش را نفهمیدم. آخر سر هم با نوک پا پنجهای به کمرم زد که چند متر پرت شدم جلوتر. بعد از روزهایی که نمیدانستم تعدادشان چند تاست چشمم افتاد به نور. دستبند و پابند را ازم باز کردند و سوار ماشینی با شیشههای دودی شدم. با دیدن خورشید فکر اعدام از ذهنم دور شد. مطمئن بودم زنده میمانم.
چند ساعت بعد در فرودگاه ایران بودم. چند نفر با لباس های رسمی در اتاقی مخصوص به استقبالم آمدند. حاجیخجسته هم بینشان بود. خبرنگارها تندتند عکس میگرفتند و از دوماهی که در زندان بودم، سوال میپرسیدند. دلم پیش خانوادهام بود. از صدای دوربینها که خلاص شدم چشمم افتاد به مامانباجی که روی ویلچر نشسته بود. چروکهای صورتش از روز خداحافظی چند برابر شده بود و دستهایش مثل دستهای حاجبابا میلرزید. خجالت کشیدم بگویم عکسی که بهم سپرده بود را پس نیاوردهام. افتادم روی پایش و اشک ریختم. مامانباجی دستی کشید روی سرم و گفت: «حق گفتی ننه. آب کم ریخُتم پشتت که ای قدر دیر برگشتی» زینب و محمد از بقیه جلوتر ایستاده بودند. خیالم راحت بود که محمد سرم را بدون مو نمیبیند. نوزادی در بغل زینب تقلا میکرد که حالا میدانستم دوماهه است. نوزادی که شک نداشتم زینب هم موافق است که اسمش را بگذاریم قاسم.
فاطمه سادات شهروش
۳
نظر
ارسال نظر برای این مطلب