مطالب

قلبش را پشت در خانه‌اش جاگذاشته…


دوشنبه , 4 مهر 1401
قلبش را پشت در خانه‌اش جاگذاشته…

آفتاب‌نزده از خانه زد بیرون، همین‌طور آمد و نشست کنار راننده که بروند اهواز، از کرمان راه افتادند و دو سه ساعت بعد رسیدند به سیرجان، آن موقع بود که حرف دل فرمانده آمد سر زبانش، معلوم شد قلبش را پشت در خانه‌اش جاگذاشته و آمده، به راننده‌اش گفت: دیشب شب ازدواجم بود،حاج‌آقا شما می‌موندید، چرا اومدید؟نه، جبهه الان بیشتر به من نیاز داره



به ‌جای رخت دامادی، لباس رزم به تن آمده بود پشت خاکریز، توی سنگر، وسط میدان نبردی که آتش و خمپاره و گلوله از زمین و آسمانش، جای نقل‌ونبات را گرفته بود، تازه‌عروس خانه‌اش را از همان روزها سپرده بود به خدا، یقین داشت که خدا بیشتر از خود حاجی مراقب اوست.



شهید حاج‌‌قاسم سلیمانیمنبع: سلیمانی عزیز، ص ۱۹
۱


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

فرماندهٔ کتاب‌خوان
یکشنبه , 27 آبان 1403

فرماندهٔ کتاب‌خوان

ظرف غذایش که دست‌ نخورده می ماند...
یکشنبه , 20 اسفند 1402

ظرف غذایش که دست‌ نخورده می ماند...

مثل یک ماهی
سه شنبه , 4 مهر 1402

مثل یک ماهی

گیرنده ناشناس
چهارشنبه , 29 شهریور 1402

گیرنده ناشناس