مطالب

قصه رفاقت من و حاج ­قاسم


سه شنبه , 15 شهریور 1401
قصه رفاقت من و حاج ­قاسم

هر کسی برای ابراز احساسش روش خود را دارد؛ یکی می­نویسد، یکی خوب حرف می­زند و خوب بیان می­کند، یکی از رنگ­ها کمک می­گیرد و دیگری با نگاه و… . اما بعضی وقت­ها حتی این توانایی­ها هم کاری ازشان برنمی­آید. زمانی­ که حس کنی تمام وجودت به یک­باره فرو ریخته است، در آن لحظه نه واژه، نه زبان و نه هیچ چیز دیگری نمی­توانند اندوه دلت را نشان دهند.



لحظه و تاریخ ۱۳ دی ۱۳۹۸ همان اتفاق غیرمنتظره­ی بند آمدن و فروریختن من بود. برای من که میان واژه­ها پرسه می­­­­­­زنم و دل­تنگی­ها و خوشحالی­هایم را با کلمات شریک می­شوم در این تاریخ هیچ چیز نمی­توانست به کمکم بیاید تا شریک اندوه دلم شود. مردی را که با اخلاص و مهر بی­پایانش به وطن شناخته بودم و در گذر زمان تبدیل به اسطوره­ی زندگی­ام شده بود، با خبر شهادتش تمام دنیایم به ماتم نشست.



مردی با پوستی گندمی و موهایی مرتب و فرق یک­طرفه که بیشتر تارهایش سفید شده­، تسبیح به دست و آرام، با لبخندی ملیح که گونه­هایش را برجسته کرده، روی زمین کنار صندلی مقام معظم رهبری در حسینیه­ی امام خمینی(ره) نشسته و به سخنرانی گوش می­دهد. این اولین تصویر از حاج قاسم است که من از او به یاد دارم. خوب نمی­شناختمش، ولی ناآشنا هم نبودم. می­دانستم در سپاه قدس است و جان بر کف نظام انقلاب. هر جا که حرف از دفاع بود، نام حاج قاسم هم شنیده می­شد. عمر گذشت و رسید به همان لحظاتی که حتی توان خنده را هم از من گرفت. نام آشنایی که روزی عطر جان­فشانی­هایش از سوریه و عراق و لبنان به مشام می­رسید، شیشه­ی عمرش به شهد شهادت معطر شد و با دستان حنا بسته به حیات ابدی رفت. خون بر زمین جاری شده­اش محبت و دوستی میان­مان را عمیق­تر کرد. یقین دارم حالا دیگر او هم مرا می­شناسد، چرا که او در ملکوت است و اهل زمین برای ملکوتیان شناخته شده­اند.



فاطمه حسن زاده
۱


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

یک چمدان سوغاتی
پنج شنبه , 30 فروردین 1403

یک چمدان سوغاتی

مش حسن
یکشنبه , 26 فروردین 1403

مش حسن

تقویت گروه های مبارز
سه شنبه , 21 آذر 1402

تقویت گروه های مبارز

یاران آخرالزمانی
جمعه , 7 مهر 1402

یاران آخرالزمانی