هر کسی برای ابراز احساسش روش خود را دارد؛ یکی مینویسد، یکی خوب حرف میزند و خوب بیان میکند، یکی از رنگها کمک میگیرد و دیگری با نگاه و… . اما بعضی وقتها حتی این تواناییها هم کاری ازشان برنمیآید. زمانی که حس کنی تمام وجودت به یکباره فرو ریخته است، در آن لحظه نه واژه، نه زبان و نه هیچ چیز دیگری نمیتوانند اندوه دلت را نشان دهند.
لحظه و تاریخ ۱۳ دی ۱۳۹۸ همان اتفاق غیرمنتظرهی بند آمدن و فروریختن من بود. برای من که میان واژهها پرسه میزنم و دلتنگیها و خوشحالیهایم را با کلمات شریک میشوم در این تاریخ هیچ چیز نمیتوانست به کمکم بیاید تا شریک اندوه دلم شود. مردی را که با اخلاص و مهر بیپایانش به وطن شناخته بودم و در گذر زمان تبدیل به اسطورهی زندگیام شده بود، با خبر شهادتش تمام دنیایم به ماتم نشست.
مردی با پوستی گندمی و موهایی مرتب و فرق یکطرفه که بیشتر تارهایش سفید شده، تسبیح به دست و آرام، با لبخندی ملیح که گونههایش را برجسته کرده، روی زمین کنار صندلی مقام معظم رهبری در حسینیهی امام خمینی(ره) نشسته و به سخنرانی گوش میدهد. این اولین تصویر از حاج قاسم است که من از او به یاد دارم. خوب نمیشناختمش، ولی ناآشنا هم نبودم. میدانستم در سپاه قدس است و جان بر کف نظام انقلاب. هر جا که حرف از دفاع بود، نام حاج قاسم هم شنیده میشد. عمر گذشت و رسید به همان لحظاتی که حتی توان خنده را هم از من گرفت. نام آشنایی که روزی عطر جانفشانیهایش از سوریه و عراق و لبنان به مشام میرسید، شیشهی عمرش به شهد شهادت معطر شد و با دستان حنا بسته به حیات ابدی رفت. خون بر زمین جاری شدهاش محبت و دوستی میانمان را عمیقتر کرد. یقین دارم حالا دیگر او هم مرا میشناسد، چرا که او در ملکوت است و اهل زمین برای ملکوتیان شناخته شدهاند.
فاطمه حسن زاده
۱
نظر
ارسال نظر برای این مطلب