با صدای اذان صبح از جا پریدم هوا تاریک بود وضو گرفتم و به نماز ایستادم
خواستم تا طلوع خورشید بیدار بمانم اما پلک هایم سنگینی میکرد
خودم را مشغول گوشی کردم و اولین جایی که سر زدم شبکه های اجتماعی بود از دیشب تا حالا چقدر پست و استوری گذاشته بودند
خبری شده بود شکلک های پریشان و گریه
هواپیما فرودگاه بغداد حاج قاسم پر
کلمات را میدیدم و باور نمیکرد
سرم را روی بالشتی گذاشتم و اشک بی امان می آمد
# قصه_رفاقت_من_و_حاج_قاسم از آنجا شروع شد. دلیل اشک هایم را نمی داستم انگار فراق پدری را حس میکردم
چشمانم را بستم و از ته دلم دعا کردم کاش خبر را تکذیب کنند کاش شایعه باشد کاش من خواب باشم و این یک کابووس
آن روز مهمان داشتم دست و دلم به آشپزی نمیرفت و از خودم متعجب بودم مگر چقدر از حاج قاسم میدانم که اینطور داغدار شدم
دلم نمی آمد واژه شهید را قبل اسم حاج قاسم بگذارم هرکس میگفت شهید سلیمانی پیش خودم میگفتم این غریبه است حاج قاسم را نمیشناسد و هنوز هم حاج قاسم برایم حاج قاسم است بدون پیشوند شهید اعتراف هم میکنم هنوز هم نمی شناسمش فقط میدانم او کسی است که با دل یک ملت غوغا به پا کرد
فریده حیدریان
۱
نظر
ارسال نظر برای این مطلب