صدای تلاوت قرآنش توی گوش نخل های کوفه مثل لالایی بود. شب و روز قرآن می خواند و همه اهل شهر می دانستند بریر آدم خداشناسی است. زهد و تقوایش زبانزد شده بود. در مسجد کوفه قرآن درس می داد و تفسیر می کرد. آنقدر با قرآن بود که نور کتاب خدا راهش را روشن کرده بود. وقتی فهمید که نوه رسول خدا در کربلاست، درس و بحثش را گذاشت و به سمت امام حرکت کرد. بریر مقتضیات زمانش را می شناخت. می فهمیدکه یاری امام الویت دارد به تدریس کتاب خدا. که خدا توی سطرهای همان کتاب توصیه کرده بود که امامتان را بر خودتان مقدم شمارید و آیه های جهاد در قلب و جان بریر نشسته بود. همان روزها خیلی از بزرگان و زاهدان، درس و بحثشان را بهانه کرده بودند و به یاری امام نرفته بودند. یا پیش خودشان فکر کرده بودند اگر ما برویم دیگر چه کسی به مردم درس هدایت بدهد و اختلافاتشان را قضاوت کند. اما بریر می دانست وقتی امام در صحنه جنگ است جای تردید نمانده. تعدادشان کم است اما همیشه هستند آدم هایی مثل بریر که توی زمانه خودشان، اولویت را می فهمند. حاج قاسم هم خلاف آدم های دور و برش که بعد از تمام شدن جنگ رفتند سراغ کار و زندگی شان، پای دفاعش ماند. جایی ماند که کمتر کسی می فهمید چه اهمیتی در جغرافیای نظام اسلامی دارد.اگر هم عده ای می فهمیدند درس وبحث و زندگیشان را ارجح می دانستند. هشت سال جنگ کم نبود. ولی حاج قاسم مقصد دیگری داشت. مقصدی که بریر هم سال ۶۱ هجری دنبالش رفته بود.
بریر روز عاشورا حرف هایی زده بود که نشان از همین فهم نورانی اش داشت :
سپاس خدای را که بینش مرا بیش از شما قرار داد
پروردگارا! من از رفتار این قوم بیزارم، تو خود تیرهایی در بین آنها بیفکن که تو را در حالی که تو از آنها غضبناک باشی، ملاقات کنند.
همین بینش بود که حاج قاسم را هم از منصب و وزارت دور می کرد. آدمی که می توانست بعد از جنگ به زندگی اش برسد همچنان در خیمه اباعبدالله ماند تا روزی امانت را به صاحبش برگرداند.
نویسنده : حکیمه سادات نظیری
۲
نظر
ارسال نظر برای این مطلب