ماشینش را میشناختم. با اینحال، وقتی آن عکس را پشت شیشهی عقبش دیدم، شک کردم که واقعاً ماشین خودش باشد! آنقدر میانهاش با انقلابیها بد بود که سلامعلیک هم نمیکرد. حالا عکس حاجقاسم در ماشین او چه کار میکرد؟!
چند لحظه همانجا ایستادم و آنقدر به عکس و ماشین نگاه کردم تا مطمئن شدم ماشین خودش است. این هم یکی از عجایب سردار بود که عکسش سر از ماشین همچنین آدمی درمیآورد!
همسایۀ جوانمان از همه نظر با ما فرق داشت. از تیپ و قیافه گرفته تا جهانبینی و دیدگاههای سیاسی. از رفتارش معلوم بود که به اصطلاح جوانهای امروزی، فاز دیگری دارد؛ و کلا با ما انقلابیهای مذهبی حال نمیکند!
خیلی مقید نبود. خوشش هم نمیآمد که زیاد با ما دمخور باشد. نمیدانستم فقط برای اختلاف عقاید است یا اصلاً لازم نمیبیند بهخاطر سنوسالم هم که شده، عرض ادبی به من بکند! حتی به خودش زحمت نمیداد به من که سن پدرش را داشتم سلام بدهد. همیشه بیتفاوت از کنار هم رد میشدیم و شایدگاهی سری برای هم تکان میدادیم. عادت کرده بودیم که کاری به کار همدیگر نداشته باشیم.
حالا هم با دیدن عکس سردار در ماشینش جا خورده بودم؛ اما چیزی به خودش نگفتم.
چند هفته بعد اتفاقی افتاد که حتی از عکس پشت ماشین هم عجیبتر بود. احتمالا باید آن روز را در تاریخ ثبت میکردند. روزی که برای اولینبار، این همسایهی جوان نهتنها سلام و احوالپرسی کرد، بلکه جدیجدی کاری با من داشت.
سعی کردم برخورد خوبی داشته باشم تا این اتفاق تاریخی، بهیادماندنیتر رقم بخورد. او هم انگار در حرفزدن با من کمی معذب شده بود و خجالتی به نظر میرسید. گفتم: «در خدمتم.»
شاید آمده بود نردبانی، چیزی قرض بگیرد. یا به هر دلیلی مجبور شده بود به من بگوید؛ منی که احتمالا آخرین نفری بودم که دوست داشت با او حرف بزند. کنجکاو بودم دلیل این گفتگوی غیر منتظره را بدانم که گفت.
«ببخشید، این عکسی که از سردار توی ماشینم زدهم، زیر آفتاب رنگوروش رفته. گفتم شاید شما که توی این خطها هستید، عکسی از حاجی داشته باشید.»
این هم یک شگفتی دیگر! با اینکه قبلا عکس حاجقاسم را در ماشینش دیده بودم، داشتم شاخ درمیآوردم. اما اجازه ندادم متوجه تعجبم بشود. پوستری از سردار به او دادم تا پشت شیشه بگذارد. در چشمهایش دقیق شدم که احساسش به صاحب عکس را ببینم. انگار هدیۀ باارزشی به او داده بودم. با دقت آن را در دست گرفت و مراقب بود گوشههایش تا نخورد. وقتی رفت، همچنان به اتفاقی که افتاده بود فکر میکردم. به عکسی که انتظار نداشتم آن را به همسایهای بدهم که از میان میلیونها موضوع مختلف، شده بود تنها وجه اشتراک من و او؛
وجه اشتراکی که بیشتر از همسایگی، ما را صمیمیتر و به هم مربوط میکرد.
نویسنده : ریحانه عارفنژاد
چند لحظه همانجا ایستادم و آنقدر به عکس و ماشین نگاه کردم تا مطمئن شدم ماشین خودش است. این هم یکی از عجایب سردار بود که عکسش سر از ماشین همچنین آدمی درمیآورد!
همسایۀ جوانمان از همه نظر با ما فرق داشت. از تیپ و قیافه گرفته تا جهانبینی و دیدگاههای سیاسی. از رفتارش معلوم بود که به اصطلاح جوانهای امروزی، فاز دیگری دارد؛ و کلا با ما انقلابیهای مذهبی حال نمیکند!
خیلی مقید نبود. خوشش هم نمیآمد که زیاد با ما دمخور باشد. نمیدانستم فقط برای اختلاف عقاید است یا اصلاً لازم نمیبیند بهخاطر سنوسالم هم که شده، عرض ادبی به من بکند! حتی به خودش زحمت نمیداد به من که سن پدرش را داشتم سلام بدهد. همیشه بیتفاوت از کنار هم رد میشدیم و شایدگاهی سری برای هم تکان میدادیم. عادت کرده بودیم که کاری به کار همدیگر نداشته باشیم.
حالا هم با دیدن عکس سردار در ماشینش جا خورده بودم؛ اما چیزی به خودش نگفتم.
چند هفته بعد اتفاقی افتاد که حتی از عکس پشت ماشین هم عجیبتر بود. احتمالا باید آن روز را در تاریخ ثبت میکردند. روزی که برای اولینبار، این همسایهی جوان نهتنها سلام و احوالپرسی کرد، بلکه جدیجدی کاری با من داشت.
سعی کردم برخورد خوبی داشته باشم تا این اتفاق تاریخی، بهیادماندنیتر رقم بخورد. او هم انگار در حرفزدن با من کمی معذب شده بود و خجالتی به نظر میرسید. گفتم: «در خدمتم.»
شاید آمده بود نردبانی، چیزی قرض بگیرد. یا به هر دلیلی مجبور شده بود به من بگوید؛ منی که احتمالا آخرین نفری بودم که دوست داشت با او حرف بزند. کنجکاو بودم دلیل این گفتگوی غیر منتظره را بدانم که گفت.
«ببخشید، این عکسی که از سردار توی ماشینم زدهم، زیر آفتاب رنگوروش رفته. گفتم شاید شما که توی این خطها هستید، عکسی از حاجی داشته باشید.»
این هم یک شگفتی دیگر! با اینکه قبلا عکس حاجقاسم را در ماشینش دیده بودم، داشتم شاخ درمیآوردم. اما اجازه ندادم متوجه تعجبم بشود. پوستری از سردار به او دادم تا پشت شیشه بگذارد. در چشمهایش دقیق شدم که احساسش به صاحب عکس را ببینم. انگار هدیۀ باارزشی به او داده بودم. با دقت آن را در دست گرفت و مراقب بود گوشههایش تا نخورد. وقتی رفت، همچنان به اتفاقی که افتاده بود فکر میکردم. به عکسی که انتظار نداشتم آن را به همسایهای بدهم که از میان میلیونها موضوع مختلف، شده بود تنها وجه اشتراک من و او؛
وجه اشتراکی که بیشتر از همسایگی، ما را صمیمیتر و به هم مربوط میکرد.
نویسنده : ریحانه عارفنژاد
نظر
ارسال نظر برای این مطلب