مطالب

فرمانده جان به کف


چهارشنبه , 27 اردیبهشت 1402
فرمانده جان به کف

انگار دنیای به این بزرگی فقط برای ما جا نداشت و می‌خواست هر طور شده ریشه شهر آبا و اجدادی‌مان را بخشکاند. هشتاد روز در محاصره بودیم و هشتاد سال بر ما گذشته بود. موی سرمان سپید شده بود و چین جبین‌مان عمیق. زن‌‌ها رنگ پریده شده بودند و برق چشم‌هایشان خاموش شده بود. بچه‌هایمان پوستی روی استخوان شده بودند و داشتند تلف می‌شدند. هر چه چاه کنده بودیم به آب شور و آلوده رسیده بودیم و هر چه آذوقه جمع کرده بودیم تمام شده بود. سازمان‌های بین المللی از محاصره ما خبر داشتند اما در مقابل داعش سکوت کرده و ایستاده بودند به تماشا. دیگر نه توانی مانده بود نه امیدی. هم داشتیم با قحطی می‌جنگیدیم هم با مغضوب‌ترین آدم‌ها هم با دنیایی که با ما چپ افتاده بود.



شهر ما کوچک بود. در شمال عراق با هجده هزار شیعه ترکمن. شهری آباد با بازاری پر رونق و شاد. شهری که مردمش محب اهل بیت علیهم السلام بودند و هر سال اربعین گروه گروه تا کربلا پیاده می‌رفتند. تا اینکه سر و کله داعش پیدا شد و به سرعت به شهرها و روستاهای منطقه حمله کرد و همه را قتل عام یا مجبور به تسلیم ‌کرد و جلو ‌آمد. هم قسم شدیم که تا پای جان از شهرمان آمرلی دفاع کنیم و راه را بر ورود داعش ببندیم. دور تا دور خاکریز زدیم و هر چه از آب و غذا داشتیم بین همه تقسیم کردیم. زن‌ها را مسلح کردیم و به بچه‌ها امید دادیم که بزودی به خانه بازمی‌گردیم.



داعش هر روز پیشروی داشت. آنقدر که حتی تلعفر در نزدیکی ما را هم گرفت و رسید پشت دروازه‌های شهر. هر روز با خمپاره شهر را می‌کوبید و شهید می‌دادیم. آب و برق را قطع ‌کرد و محاصره را تنگ‌تر. دولت گاهی با بالگرد برایمان آب و غذا می‌فرستاد اما آنقدر نبود که به همه برسد. داعش که دید تسلیم نمی‌شویم رفت سراغ حیله و نیرنگ. پیام داده بود تسلیم شوید کاری به کارتان نداریم. می‌دانستیم دروغ می‌گویند و زیر بار نرفتیم. اما حالا بعد از هشتاد روز مانده بودیم که چطور ادامه دهیم. محاصره سخت شده بود و فکر اسارت زن و بچه‌هایمان سخت‌تر.



در اوج شدت سختی‌های آن روز بالاخره خبر رسید که آیت الله سیستانی فتوای جهاد داده‌اند و از ارتش و مردم خواسته به کمک ما بیایند. همگی آمدند و اطراف آمرلی اردو زدند. تا اینکه یکی از شب‌ها گفتند یک فرمانده ارشد نظامی می‌خواهد بیاید آمرلی. هیچ کدام نمی‌توانستیم حدس بزنیم این فرمانده جان به کف کیست؟ کسی که از بالای سر داعشی‌ها بیاید وسط یک شهر دورتادور محاصره شده. از بالگرد پیاده شد و در میان گرد و خاک به پا شده به طرف‌مان دوید. دیدنش در آن نیمه شب به یکباره قوت قلب همه ما شد تا سلاحمان را زمین نگذاریم. تا به مقاومت ادامه دهیم. او مثل پدری مهربان ما را راهنمایی کرد و از روی نقشه نیروها را ساماندهی می‌کرد. انگار خون تازه‌ای در رگ‌های مان ریخت و رفت.



اگر حاج قاسم سلیمانی نبود آمرلی هم بعد از ۸۴ روز آزاده نشده بود.



منبع: یک سلیمانی عزیز



رقیه بابایی
۰


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

دختر عزیز من آرامش من فدای آرامش آنان
سه شنبه , 25 اردیبهشت 1403

دختر عزیز من آرامش من فدای آرامش آنان

من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان
دوشنبه , 24 اردیبهشت 1403

من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان

ای چشم تو شیشه عمر من...
شنبه , 22 اردیبهشت 1403

ای چشم تو شیشه عمر من...

تلاش مذبوحانه
جمعه , 21 اردیبهشت 1403

تلاش مذبوحانه