هوا سرد بود و سوز سرمای زمستان به استخوان مینشست. چشمهایم را با صدای اذان که از منارههای مسجد محل به گوش میرسید باز کردم. خسته و کلافه از بدخوابی دخترک شش ماههام. دستی به موهای ژولیدهام کشیدم و پاورچین از اتاق خارج شدم. تلویزیون روشن بود و اهل خانه ماتومبهوت خبرهایی که زیرنویس میشد. همسرم کنجی ایستاده بود با چهرهای در هم فرو رفته و به غم نشسته. پدرشوهرم زمزمهکنان روضه میخواند و اشک از چشمان سرخشدهاش پاک میکرد. مادرشوهرم یاحسین میگفت و به پهنای صورت اشک میریخت. نگاه پرالتماسم را روانهی زیرنویسهای تلویزیون کردم، داشت حادثهی تروریستی را محکوم میکرد. همانجا خشکم زد.
صدایی آشنا، آرام و متین میگفت: «ما ملت امام حسینیم. ملت شهادتیم. ما را از چه میترسانید؟» میتوانستم حدس بزنم چه بر سرمان آمده. حس میکردم پاهایم جان ندارند. گزارشی از فرودگاه بغداد، انفجاری ناجوانمردانه را نشان میداد و انگشتری عقیق در دستی از مچ قطع شده. همانند کسی شده بودیم که پشتوپناهاش را از دست داده باشد. بله، ما سردارمان، پدرِ معنویِ کشورمان، کسی که به سردار دلها و مالک اشترها معروف بود را از دست داده بودیم.
توی سرم صدای به یاد ماندنیاش تکرار میشد که: «شرط شهید شدن، شهید بودن است.» راست میگفت. آدمی باید اول شهید زنده باشد. باید «رُحَمَاءُ بَیْنَهُمْ»یاش مردمداریاش باشد و «أَشِدَّاءُ عَلَى الْکُفَّارِ»اش جهاد بیوقفهاش با دشمنان اسلام و مظلومان عالم. دقایقی میگذرد. صحنههای جانفشانی و مبارزاتش در به پایان رساندن حکومت داعش (دولت اسلامی عراق و شام) پخش میشد. من مبهوت شجاعتش در مواجهه با داعش و حکومت داعشی بودم و قولی که بهمان داد تا حکومت داعش را ظرف سه ماه از خاک سوریه و عراق اخراج کند و کرد.
این مرد شهیدی بود در کالبد انسانهای زمینی. همانی که دشمن در تاریخ ۱۰ اسفند ۱۳۹۸ در کنفرانس سالانه در ایالت مریلند دربارهاش گفت: «قاسم سلیمانی پدر بمبهای کنار جادهای را از میان برداشتیم! او همواره در پی کارآمد کردن این بمبها بود و از بین بردن او باید خیلی پیش از اینها انجام میشد.» هم اویی که در رسانههای بینالمللی با عنوان فرماندهی سایه توصیفش میکردند و او را دشمنی میپنداشتند که هم مورد تنفر و هم مورد تحسین است.
گزارشگر گزارشی از کشتهشدگان میدهد: «سردار حاج قاسم سلیمانی طی حملهی پهباد آمریکایی به فرودگاه بغداد به شهادت رسید. همچنین ابومهدی المهندس از فرماندهان گروه شبهنظامی عراقی حشدالشعبی به همراه ده تن دیگر به شهادت رسیدند.» برایم غریب است که نباشد با اینکه میدانستم چقدر آرزوی شهادت دارد و بارها طلب کرده بود تا همه برایش دعا کنند. گریههایش هنگام شهادت همرزمانش و سوز فراقش را دیده و شنیده بودم. یادم میآید در دیداری که با رهبر معظم انقلاب داشتند بعد از دریافت نشان ذوالفقار از ایشان طلب دعا کرد. همان روز از سمت رهبری شهید زنده خطاب شد و حالا شهیدی زنده بود که نزد خدا روزی میخورد. صدای پدر خانه حواسم را به خود جلب میکند، از خاطراتی برایمان میگوید که از زبان دوستان و نزدیکان حاج قاسم بیان شده بود: «با اینکه سردار جانبازی بالای ۵۰% بود حقوق جانبازی و
حق پرستاری داشت، کارت بانکیاش را میداد و میگفت این پول را خرج درمان جانبازهایی کنید که توانش را ندارند. اینهمه سال به موجودی کارت دست نزده بود یا ظرف غذایش که دستنخورده میماند وحشت میکردیم و مطمئن میشدیم به گروهانی در یک گوشهی لشگر غذا نرسیده است اینطوری اعتراض میکرد به کارمان و تا آن گروهان را پیدا نمیکردیم و غذا نمیدادیم لب به غذایش نمیزد». تصویری از دستنوشتهی آخر سردار دلها دوباره نگاههای ما را روانهی تلویزیون کرد. کنار آینهی محل اقامت ایشان در دمشق تکه کاغذ و قلمی گذاشته شده بود با این مضمون: «الهی لا تکلنی _ خدایا مرا بپذیر _ خداوندا عاشق دیدارتم همان دیداری که موسی را ناتوان از ایستادن و نفس کشیدن نمود . خداوندا مرا پاکیزه بپذیر. الحمداالله رب العالمین.» و من داشتم با خودم فکر میکردم این مرز و بوم محتاج مردان و زنانی است که شهید زنده باشند و شهید بودن را تمرین کنند. در مقابل دشمنان چون سروی پایدار و کوهی بااستقامت برجا بمانند و خم نگردند و فرو نریزند؛ همانگونه که حاج قاسم سلیمانی سالها مشق کرده بود. چنان که دلش برای اهالی سیستان و سوریه و عراق میتپید. برای مظلوم مسلمان و مسیحی و ایزدی. فارغ از اینکه دینشان چیست دست یاری سمتشان دراز میکرد و بیهیچ چشمداشتی به یاریشان میشتافت. ما این روزها باید مشق کنیم برای خودمان این صدایی که زمزمه میکرد: «در خط مقدم جنگ با دشمن نباید دو صدا بلند شود و کسانی بگویند دشمن نیست، دوست است، چرا که خوارج محصول همین نگاه است.» و شاید اولین قدم آبادی این کشور و پیشرفت روزافزونش همین نگاه باشد که ما نباید بگذاریم امید را ازمان بگیرند و تفرقه جایش را پر کند. چرا که ایران چشمهای است که نباید خشکانده شود. ما باید همانی باشیم که سردار سلیمانی برایمان به یادگار گذاشته: «باید فکرمان را، مغزمان را با خدا آمیخته کنیم، فکرمان فقط جهاد باشد، فکر باید صد در صد جهاد باشد» و جهاد این روزهای ما آبادانی ایران اسلامی است.
خدیجه بهرامینیا
۰
نظر
ارسال نظر برای این مطلب