بار سوم که آمد لباس مبدل پوشید. قرار بود برود سمت مرزافغانستان. خودمان رساندیمش سر قرار. ساعت از نیمه شب گذشته بود. مردی سوار بر موتور از راه رسید. لباس بلندی به تن داشت. کلاه گرد کاسه ای شکل، سرش بود با شالی که از شانهای به شانهی دیگر رسیده. موهای پرپشت مشکی ، پیشانی را تا بالای ابروها پوشانده. ریشهای پر و ضخیمش از بناگوش تا بناگوش، صورت را پوشانده. چراغی زد و ایستاد.
_ سلامٌ علیکم و رحمه الله.
سردار سلیمانی در حالی که سوار بر موتور میشد گفت: « دو روز دیگه فلان ساعت همین جا میبینمتون.» با دستش چند ضربهای به پشت مرد زد و گفت: « راه بیفت برادر.» به خدا سپردیمش و رفت. تک و تنها همراه یک نیروی افغان سوار موتور شد و رفت سمت افغانستان. بیلحظهای درنگ، رفت در دل خطر. دریای شجاعت و اطمینان بود. آن قدرتی که نشان میداد، حرکت قاطع و پر شدّتی که انجام میداد، جوری بود که وقتی چیزی میگفت یا به یک جایی وارد میشد، میفهمیدند که آمده، خودِ ورود او و نامش، روحیه دشمن را زایل میکرد.
کسی جرئت حرف زدن و همراهیاش را نداشت. دو روز بعد سر قرار همانجا حاضر شدیم. هوا گرگ و میش بود. منتظر ماندیم. خورشید در افق در حال بالا آمدن بود که گرد و خاک موتور از دور معلوم شد. موتور کمی دورتر از ما ایستاد. همینکه رسید، پیاده شد و پیشانی راننده موتور را بوسید. دستش را بالا آورده و تکانی داد.
_ خدا نگهدار برادر.
نزدیکتر که آمد، دیدیم یک تکه نان خشک دستش است؛ سمت دهانش میبرد، میخورد و میآید. خستگی برایش مفهومی نداشت. لبان خشکش، به خنده باز بود و با روی گشاده سلام و احوالپرسی کردیم. نگاهم افتاد به لباسهای سردار. لباس بلند مُبدل، سوراخ سوراخ شده بود و پاره. از بس که خار و خاشاک صحرا و بیابان، به لباسهایش گیر کرده بود. به سمت تویوتای خاکی رنگ، برگشتیم. خواستیم سوار شویم که آقای سالاری با دست اشارهای به من کرد.
_ رسولی! تو و سربازها عقب بشینید، منو سردار میریم جلو.
داشتم به عقب میرفتم که حاج قاسم نگذاشت.
_ من میرم عقب تویوتا.
اصرار فایده نکرد. رفت عقب تویوتا. سربازی دستش را گرفت و او را به بالا کشید. آفتاب بالا آمده بود. فرمانده گاهی نگاهش به راه رفته بود و گاهی به راه پیش رو! لیکن مصمّم وجّد، در فکربود برای تدبیر و چاره اندیشی آینده . بار اول، بار دوم، بار سوم، بار …، آنقدر رفت و آمد تا امنیت دُرح را برگرداند. شجاعت سردار، نوشداروی شیرین امنیت را برای کشور به ارمغان آورد.
راوی: علی رسولی
منبع: خبرگزاری خاورستان؛ پایگاه اطلاع رسانی استان خراسان جنوبی
خدیجه بهرامی نیا
۳
نظر
ارسال نظر برای این مطلب