مطالب

ریشه­ ها


پنج شنبه , 1 دی 1401
ریشه­ ها

هر جا و هر لحظه می­شود دعا کرد اما گفته­اند بعضی زمان ها و مکان­ها بهتر است. حتم درباره­شان شنیده اید. مثلا دعایی که زیر باران باشد. دعای لحظه اذان. دعا در حرم و دعای کسی برای کس دیگر. آخرش هم دعای پدر و مادر برای فرزندشان؛ که رد خور ندارد. هم دعای کس دیگریست، هم احترام پدر و مادر به دعا پر و بال می­دهد و می­فرستدش بالا. شبیه یک ذره توی هوا چرخ می­خورد و بالا می­رود. و امید است که برآورده شدنش نزدیک باشد.



پدری را تصور کن که تمام عمرش توی صورت فرزندش خیره شده و براش دعا کرده است. دست­های چروک شده­ی کشاورزی را ببین که بالا گرفته شده و زیر لب جملاتی را زمزمه می­کند :« کسی که برای اسلام دوندگی می­کنه و تلاش می­کنه، حقش این نیست که بمیره. باید شهید بشه! برای پسرم دعا می­کنم که شهید بشه .»



آنوقت پسر دست پدر را می­بوسید.



 همین هم شد. سیزدهمین روز از دی­ماه نود و هشت، دعای پدر در حق پسر مستجاب شد. خبر شهادت سردار سلیمانی جهانی را تکان داد.



برای شناختن آدم­های نیک باید به یک درخت نگاه کرد. هر آدمی شاخ و برگ یک درخت بزرگ است. باید از شاخه ها و تنه گذشت و به ریشه ها رسید. ریشه هر فرد می­رسد به پدرش.  پدرش و پدر پدرش.



باید همان مثل قدیمی را زمزمه کرد که پسر کو ندارد نشان از پدر. هر میوه و ثمر نیک، حاصل یک ریشه پر قدرت و خوب است. پدر قاسم سلیمانی از همین ریشه­های محکم و استوار بود.



سردار دو روز یک بار با پدر تماس می­گرفت. حتما این کار را می­کرد. این کار انقدر روی نظم و دقت بود که اگر یک روز تماس پسر عقب می­افتاد، دلشوره جان پدر را می­گرفت. حتما مشکلی هست که پسر تماس نگرفت.



نیکی حاصل تربیت درست است. تربیت به زور و تنبیه و این چیز­ها نیست. تربیت یک بچه فقط الگوگرفتن از پدر و مادر است و قاسم سلیمانی خوب الگویی برای خودش داشت.



پدر هم جنگجو و مبارز بود. متدین و مورد اعتماد یک طایفه. یک کشاورز و دامدار. با سفره­ای گسترده. برای همه مردم. و درخانه ای که به روی همه باز است. خانه کوچک و ساده­شان شبیه یک پناهگاه امن شده بود برای تمام کسانی که از چیزی هراس داشتند. آغوش مهر پدر برای همه باز بود.



حاج قاسمی که اسمش یک جهان را به لرزه درمی­آورد، در برابر پدرش سر خم می­کرد و دولا می­شد و دستشان را می­بوسید و روی چشم می­گذاشت.



این احترام هم ریشه در جای دیگری دارد. از جای دیگری الگو می­گیرد. از مادر! از رفتار مادر با پدر!  احترامی که مادر به پدر خانواده می­گذاشت به سالهای زندگی­اش محدود نمی­شد. یک الگوی ابدی برای بچه ها بود. برای حاج قاسم و خواهر ها و برادرهایش.



مادر حتی بعد از مرگ هم احترام به پدر را به بچه ها یادآوری می­کرد. خاطره­ای هست از مدت­ها بعد از مرگ مادر.



بیایید یک دوربین دست بگیریم و توی کوچه پس کوچه ها برویم و داستانی را بخوانیم. حاج قاسم توی کوچه ایستاده است. کوچه باریکی است در شهر کرمان. خورشید وسط آسمان است. قطره های ریز عرق روی پیشانی رهگذران نشسته است. حاج قاسم سر به زیر و آرام از کنار کوچه دارد می­رود.



شانه به شانه اش یکی از آشنایان قدم برمی­دارد. می­خواهد چیزی به حاج قاسم بگوید اما دو دل است. می­داند حاجی چه غیرتی روی مادر و خواهرانش دارد. اما بالاخره دل را به دریا می­زند و می­گوید :« حاجی دیشب خوابی دیدم .»



حاج قاسم از روی سرشانه اش نگاهی به او می­اندازد و می­گوید :« چه دیدی؟ خیر است .»



مرد به کفش هایش خیره می­شود و آرام می­گوید :« خواب دیدم بچه های بسیج یک جا جمع شده اند و مادر شما در بین آنهاست. من صورت ایشان را کامل نمی­دیدم اما می­دانستم مادر شماست. جلو آمد. سلام کرد و گفت: از حاجی چه خبر؟ گفتم: حاجی حالش خوب است و سلام می‌رساند. مادرت گفت: بگو احوال پدرش را بپرسد.»



جمله مرد تمام نشده بود که حاج قاسم ایستاد. تکیه به دیوار داد و شروع کرد به گریه کردن. شانه­هاش می­لرزید و هق هق می­کرد. مرد فکر کرد که حرف بدی زده. از گفته اش پشیمان شد. دست روی شانه حاجی گذاشت و سعی کرد کمی او را آرام کند.



وقتی گریه حاجی بند آمد؛ آرام گفت :« یک روز درمیان با پدر تماس می­گرفتم. حالا چند وقتی شده که عملیات سختی داشتیم. نشد تماس بگیرم .»



آن شب حاجی خسته بود. از صبح درگیر کار بودیم. چشم­هاش سرخ شده بود. با این حال خواست سر مزار مادرش برود. حاجی به یک بار هم راضی نشد. فردا بعد از نماز صبح هم دوباره سر مزار مادر رفت. بعد از آن از همراهش خواست که دوباره آن خواب را برایش تعریف کند.



بعد از آن به خانه پدرشان رفتیم. دستشان را بوسید و روی چشم گذاشت. درست طبق الگویی که مادر در وجود بچه­ها نهادینه کرده بود. درست همان احترامی که مادر به بچه­ها دیکته می­کرد. و همین احترام و نیکی و خیر، به ثمر نشست و جهان را پر کرد.




۲


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

فرماندهٔ کتاب‌خوان
یکشنبه , 27 آبان 1403

فرماندهٔ کتاب‌خوان

کاغذ را از دستم قاپید...
شنبه , 26 آبان 1403

کاغذ را از دستم قاپید...