هر جا و هر لحظه میشود دعا کرد اما گفتهاند بعضی زمان ها و مکانها بهتر است. حتم دربارهشان شنیده اید. مثلا دعایی که زیر باران باشد. دعای لحظه اذان. دعا در حرم و دعای کسی برای کس دیگر. آخرش هم دعای پدر و مادر برای فرزندشان؛ که رد خور ندارد. هم دعای کس دیگریست، هم احترام پدر و مادر به دعا پر و بال میدهد و میفرستدش بالا. شبیه یک ذره توی هوا چرخ میخورد و بالا میرود. و امید است که برآورده شدنش نزدیک باشد.
پدری را تصور کن که تمام عمرش توی صورت فرزندش خیره شده و براش دعا کرده است. دستهای چروک شدهی کشاورزی را ببین که بالا گرفته شده و زیر لب جملاتی را زمزمه میکند :« کسی که برای اسلام دوندگی میکنه و تلاش میکنه، حقش این نیست که بمیره. باید شهید بشه! برای پسرم دعا میکنم که شهید بشه .»
آنوقت پسر دست پدر را میبوسید.
همین هم شد. سیزدهمین روز از دیماه نود و هشت، دعای پدر در حق پسر مستجاب شد. خبر شهادت سردار سلیمانی جهانی را تکان داد.
برای شناختن آدمهای نیک باید به یک درخت نگاه کرد. هر آدمی شاخ و برگ یک درخت بزرگ است. باید از شاخه ها و تنه گذشت و به ریشه ها رسید. ریشه هر فرد میرسد به پدرش. پدرش و پدر پدرش.
باید همان مثل قدیمی را زمزمه کرد که پسر کو ندارد نشان از پدر. هر میوه و ثمر نیک، حاصل یک ریشه پر قدرت و خوب است. پدر قاسم سلیمانی از همین ریشههای محکم و استوار بود.
سردار دو روز یک بار با پدر تماس میگرفت. حتما این کار را میکرد. این کار انقدر روی نظم و دقت بود که اگر یک روز تماس پسر عقب میافتاد، دلشوره جان پدر را میگرفت. حتما مشکلی هست که پسر تماس نگرفت.
نیکی حاصل تربیت درست است. تربیت به زور و تنبیه و این چیزها نیست. تربیت یک بچه فقط الگوگرفتن از پدر و مادر است و قاسم سلیمانی خوب الگویی برای خودش داشت.
پدر هم جنگجو و مبارز بود. متدین و مورد اعتماد یک طایفه. یک کشاورز و دامدار. با سفرهای گسترده. برای همه مردم. و درخانه ای که به روی همه باز است. خانه کوچک و سادهشان شبیه یک پناهگاه امن شده بود برای تمام کسانی که از چیزی هراس داشتند. آغوش مهر پدر برای همه باز بود.
حاج قاسمی که اسمش یک جهان را به لرزه درمیآورد، در برابر پدرش سر خم میکرد و دولا میشد و دستشان را میبوسید و روی چشم میگذاشت.
این احترام هم ریشه در جای دیگری دارد. از جای دیگری الگو میگیرد. از مادر! از رفتار مادر با پدر! احترامی که مادر به پدر خانواده میگذاشت به سالهای زندگیاش محدود نمیشد. یک الگوی ابدی برای بچه ها بود. برای حاج قاسم و خواهر ها و برادرهایش.
مادر حتی بعد از مرگ هم احترام به پدر را به بچه ها یادآوری میکرد. خاطرهای هست از مدتها بعد از مرگ مادر.
بیایید یک دوربین دست بگیریم و توی کوچه پس کوچه ها برویم و داستانی را بخوانیم. حاج قاسم توی کوچه ایستاده است. کوچه باریکی است در شهر کرمان. خورشید وسط آسمان است. قطره های ریز عرق روی پیشانی رهگذران نشسته است. حاج قاسم سر به زیر و آرام از کنار کوچه دارد میرود.
شانه به شانه اش یکی از آشنایان قدم برمیدارد. میخواهد چیزی به حاج قاسم بگوید اما دو دل است. میداند حاجی چه غیرتی روی مادر و خواهرانش دارد. اما بالاخره دل را به دریا میزند و میگوید :« حاجی دیشب خوابی دیدم .»
حاج قاسم از روی سرشانه اش نگاهی به او میاندازد و میگوید :« چه دیدی؟ خیر است .»
مرد به کفش هایش خیره میشود و آرام میگوید :« خواب دیدم بچه های بسیج یک جا جمع شده اند و مادر شما در بین آنهاست. من صورت ایشان را کامل نمیدیدم اما میدانستم مادر شماست. جلو آمد. سلام کرد و گفت: از حاجی چه خبر؟ گفتم: حاجی حالش خوب است و سلام میرساند. مادرت گفت: بگو احوال پدرش را بپرسد.»
جمله مرد تمام نشده بود که حاج قاسم ایستاد. تکیه به دیوار داد و شروع کرد به گریه کردن. شانههاش میلرزید و هق هق میکرد. مرد فکر کرد که حرف بدی زده. از گفته اش پشیمان شد. دست روی شانه حاجی گذاشت و سعی کرد کمی او را آرام کند.
وقتی گریه حاجی بند آمد؛ آرام گفت :« یک روز درمیان با پدر تماس میگرفتم. حالا چند وقتی شده که عملیات سختی داشتیم. نشد تماس بگیرم .»
آن شب حاجی خسته بود. از صبح درگیر کار بودیم. چشمهاش سرخ شده بود. با این حال خواست سر مزار مادرش برود. حاجی به یک بار هم راضی نشد. فردا بعد از نماز صبح هم دوباره سر مزار مادر رفت. بعد از آن از همراهش خواست که دوباره آن خواب را برایش تعریف کند.
بعد از آن به خانه پدرشان رفتیم. دستشان را بوسید و روی چشم گذاشت. درست طبق الگویی که مادر در وجود بچهها نهادینه کرده بود. درست همان احترامی که مادر به بچهها دیکته میکرد. و همین احترام و نیکی و خیر، به ثمر نشست و جهان را پر کرد.
۲
نظر
ارسال نظر برای این مطلب