شب خانه ی حاج قاسم روضه بود. مثل همه ی جمعه ها و دهه ها، از فاطمیه تا اربعین! دَر و دیوار خانه، چون سنگینی حُزنِ به دل نشسته، رنگ سیاهی پارچه ها و کتیبه ها را به خود گرفته بود. مراسم روضه های منزل ایشان عموماً، ساده اما دلنشین برگزار می شد. آن روز پس از رساندن حاجی به محل کارش، مشتاقانه و به سرعت خودم را به خانه رسانده تا در کارهای روضه به خانوادهِ شان کمک کنم. دکمه ی سرآستین پیراهن را باز کرده و دو باری به سمت بالا تایِشان زدم. دیگ های روحی بزرگ را کنار دیوار گذاشته و بساط آبگوشت را به راه کردیم.
ظهر شد. آفتاب در پس ابرهای خاکستری پنهان شد و بغض آسمان ترکید. باران شروع به باریدن کرد. با کمک بچه ها حیاط را سرتا سر چادر کشیدیم. راهِ گلویِ آسمان باز شده بود و باران بی امان می بارید. قلب هامان سنگین از صدای شُرشُر بارانی که خود روضه ای بود به یاد روضه ی مظلومان دشت نینوا! نگاهی به بالا انداختم و گودی، پُر از آب را بالای سرمان دیدم. خیلی نگذشته بود که آب باران جمع شد روی چادر. خود را به بالای دیوار رساندم. لرزی به تنم افتاد و رگه ی آبی از نوک بینی سُرید در گودی آب. داشتم از بالا آب ها را پایین می ریختم که دستم سُر خورد و نوک پاهایم ماند روی دیوار. نگه داشتن تعادل روی انگشتان پا، آن هم روی بلندی دیوار کار سختی بود. هُرم گرمای دیگ ها میزد توی صورتم. در برزخی گرفتار آمده بودم با چه کنم هایم؟ در چشم بر هم زدنی، یا حسین گویان، فقط توانستم خودم را پرت کنم پشت دیگ هایی که آب داشت تویشان قُل می زد. رها شدم، اما دست و پایم شکست. به خود که آمدم من بودم و بیمارستان.
ساعت از یک نیمه شب گذشته بود که در به آرامی باز شد و حاج قاسم آمد. درد داشتم و مدام با ناله سرم به طرفین می چرخید. گفتم حاجی! شما اینجا چه می کنید این وقت شب؟ جواب داد: «چه شدی نصرالله؟ حالت خوبه ؟»
از صبح سر کار بود، شب هم که مراسم داشت؛ به جای اینکه برود استراحت کند، آمده بود بیمارستان بالای سر رانندهاش. خجالت زده و شرمسار، عذرخواهی می کردم و تشکر. تا صبح ماند و از همان جا رفت محل کار. تا بهتر شوم چند باری آمد عیادتم. روزهای ملال آور بیمارستان با مهربانی های بی اندازه اش، طوری گذشت که یادم رفت توی بیمارستان هستم و چه بلایی سرم آمده. بزرگ مردی چون او را چگونه میتوان ستود که در خور لیاقتش باشد؟
راوی: نصرالله جهانشاهی
منبع: صوت موجود در آشیو موسسه فرهنگی حماسه ۱۷
نویسنده : خدیجه بهرامی نیا
۲
نظر
ارسال نظر برای این مطلب