مطالب

روضه­ ی باران


جمعه , 27 مرداد 1402
روضه­ ی باران

شب خانه ­ی حاج قاسم روضه بود. مثل همه ­ی جمعه­ ها و دهه ­ها، از فاطمیه تا اربعین! دَر و دیوار خانه، چون سنگینی حُزنِ به دل نشسته، رنگ سیاهی پارچه­ ها و کتیبه ­ها را به خود گرفته بود. مراسم روضه­ های منزل ایشان عموماً، ساده اما دلنشین برگزار می ­شد. آن روز پس از رساندن حاجی به محل کارش، مشتاقانه و به سرعت خودم را به خانه رسانده تا در کارهای روضه به خانوادهِ ­شان کمک کنم. دکمه ­ی سرآستین پیراهن را باز کرده و دو باری به سمت بالا تایِشان زدم. دیگ ­های روحی بزرگ را کنار دیوار گذاشته و بساط آبگوشت را به راه کردیم.



ظهر شد. آفتاب در پس ابرهای خاکستری پنهان شد و بغض آسمان ترکید. باران شروع به باریدن کرد. با کمک بچه­ ها حیاط را سرتا سر چادر کشیدیم. راهِ گلویِ آسمان باز شده بود و باران بی امان می ­بارید. قلب­ هامان سنگین از صدای شُرشُر بارانی که خود روضه ­­ای بود به یاد روضه ­ی مظلومان دشت نینوا! نگاهی به بالا انداختم و گودی، پُر از آب را بالای سرمان دیدم. خیلی نگذشته بود که آب باران جمع شد روی چادر. خود را به بالای دیوار رساندم. لرزی به تنم افتاد و رگه­ ی آبی از نوک بینی سُرید در گودی آب. داشتم از بالا آب­ ها را پایین می ­ریختم که دستم سُر خورد و نوک پاهایم ماند روی دیوار. نگه داشتن تعادل روی انگشتان پا، آن­ هم روی بلندی دیوار کار سختی بود. هُرم گرمای دیگ­ ها می­زد توی صورتم. در برزخی گرفتار آمده بودم با چه کنم هایم؟ در چشم بر هم زدنی، یا حسین گویان، فقط توانستم خودم را پرت کنم پشت دیگ­ هایی که آب داشت تویشان قُل می ­زد. رها شدم، اما دست و پایم شکست. به خود که آمدم من بودم و بیمارستان.



ساعت از یک نیمه شب گذشته بود که در به آرامی باز شد و حاج قاسم آمد. درد داشتم و مدام با ناله سرم به طرفین می ­چرخید. گفتم حاجی! شما اینجا چه می­ کنید این وقت شب؟ جواب داد: «چه شدی نصرالله؟ حالت خوبه ؟»



از صبح سر کار بود، شب هم که مراسم داشت؛ به جای اینکه برود استراحت کند، آمده بود بیمارستان بالای سر راننده­اش. خجالت زده و شرمسار، عذرخواهی می ­کردم و تشکر. تا صبح ماند و از همان­ جا رفت محل کار. تا بهتر شوم چند باری آمد عیادتم. روزهای ملال آور بیمارستان با مهربانی­ های بی ­اندازه ­اش، طوری گذشت که یادم رفت توی بیمارستان هستم و چه بلایی سرم آمده. بزرگ­ مردی چون او را چگونه می­توان ستود که در خور لیاقتش باشد؟



راوی: نصرالله جهانشاهی



منبع: صوت موجود در آشیو موسسه فرهنگی حماسه ۱۷



نویسنده : خدیجه بهرامی نیا
۲


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب