مطالب

روایت حاج قاسم از به آتش کشیدن مسجد جامع کرمان


چهارشنبه , 12 بهمن 1401
روایت حاج قاسم از به آتش کشیدن مسجد جامع کرمان

صبح، اعلام تجمع در مسجد جامع شهر(کرمان) شد. این اعلام دهان به دهان، بیشتر از فضای مجازیِ امروز، تمام شهر را پر کرد! جوان‌های انقلابی و تعدادی از علما، از جمله آیت‌الله صالحی، در شبستان جمع بودند. شهربانی، با جمع کردن کولی که در همان حوالیِ شهر سُکنی داشتند، از دو طرف به مسجد حمله کرد. مسجد جامع دارای سه درِ ورودیِ بسیار بزرگ و مشابهِ هم بود. تازه موتور سیکلت سوزوکیِ ۱۲۵ خریداری کرده بودم. من از درِ قدمگاه که بازار کرمان بود وارد شدم و موتورم را داخل یکی از کوچه‌های فرعی که از بازار منشعِب می‌شد پارک کردم. داخل مسجد جنب و جوش بود. پس از ساعاتی کولی‌ها از دو درِ شمالی و غربیِ مسجد، با حمایت نیروهای شهربانی و پاسبان‌ها، حمله خود را شروع کردند. اول تمام موتور و چرخ‌های پارک شده جلوی درِ مسجد را آتش زدند. فریاد جوان‌ها بلند شد که :« درها رو بندید!».



به اتفاق واعظی و احمد به پشت بام مسجد رفتم. کولی‌ها و پاسبان‌ها با وحشیگری مشغول سوزاندن وسایل مردم بودند. بعد هم چند موتور را آوردند پشت درِ مسجد و در را آتش زدند. از دو طرف، شلیک گاز اشک‌آور به داخل مسجد شروع شد. حالا در باز شده بود و حمله به داخل شبستان آغاز شد. آیت‌الله صالحی را از پنجره شبستان به بیرون منتقل کردیم. به‌دلیل استنشاق گازو کهولت سن، از حال رفته بود. روحانی سرخودی که بعداً با او رفیق شدم، به نام اسدی، با حرارت جوان‌ها را تشویف به مقابله می کرد. مردم هم از درِ غربی مسجد در حال فرار بودند و هر کسی از در می‌خواست خارج شود، زیر چوب و چماق کُولی‌ها سر و دستش می‌شکست.



در وسط معرکه، کودکی را دیدم که وحشت زده گریه می‌کرد. ناخودآگاه داد زدم و رو کردم به پلیسی که به او حمله‌ور شده بود. گفتم: «ولش کن!» آن‌قدر که با تندی و شدت این کلام را ادا کردم، احساس کردم لحظه‌ای مردّد شد و ترسید. بچه را بغل کردم و از درِ غربی خارج شدم. به‌سمت قدمگاه پیچیدم. موتور سالم بود. با احمد سوار موتور شدیم. یک گله پاسبان از جلوی ما درآمدند. تا خواستیم از کنار آن ها بگذریم، ده تا پانزده باطوم به سر و کولمان خورد.



حالا درگیری جلوی خیابان محمدرضاشاه بود. ما با سنگ به پاسبان‌ها حمله کردیم. پاسبان‌ها ساختمانِ براردان عُقابی را که آن روز نمایشگاه ماشین بود و یکی از آن‌ها مغازه فروش موتور و دوچرخه داشت، به آتش کشیدند. عُقابیان از مُتَمَلّکین کرمان و ضد شاه بود. درگیری تا شب طول کشید. به هر صورت تظاهرات متفرّق شد.



دو روز بعد، به اتفاق واعظی و فتحعلی که از بچه‌های محلّمان بود و تعدادی از جوان‌های شهر، تنها مشروب فروشیِ شهر کرمان در خیابان کاظمی را به آتش کشیدیم. ابتکار عمل کاملاً از کنترل نیروهای وابسته به رژیم خارج شده بود. آتش زدن مسجد جامع کرمان در سراسر کشور پیچید و تظاهرات‌های متعددی را منجر شد. در شهر کرمان تظاهرات بسیار سنگینی به وقوع پیوست. مردم شعار می‌دادند: « مسجد کرمان را، کتاب قرآن را، مردم مسلمان را، شاه به آتش کشید.»



مسجد جامع پاتوق سابتم بود یادم نمی‌آید کی ناهار و شام می‌خوردم دیگر سازمان آب نمی رفتم. به اسم اعتصاب از رفتن سر کار خودداری می‌کردم. از چیزی نمی‌ترسیدم «زندگی نامه خودنوشت قاسم سلیمانی»/ برداشت آزاد/صص ۷۱ تا ۷۳.
۰


نظری برای این مطلب ثبت نشده است.

نظر

ارسال نظر برای این مطلب

مطالب مشابه

فرماندهٔ کتاب‌خوان
یکشنبه , 27 آبان 1403

فرماندهٔ کتاب‌خوان

کاغذ را از دستم قاپید...
شنبه , 26 آبان 1403

کاغذ را از دستم قاپید...